شرح دیوانگی

... دلنوشته‌هایی از طلوع تا غروب دیوانگی ...

شرح دیوانگی

... دلنوشته‌هایی از طلوع تا غروب دیوانگی ...

شرح دیوانگی

خیلی عادت به صحبت کردن ندارم؛ حتی وقتی می‌خواهم با خدایم دردودل کنم یا با من دیگرم.
شاید دچار زمزمه ذهن شده باشم اما هرچه علت و معلول است را کنار می‌گذارم و تنها می‌نویسم از من و از خاطری که دیگر با من نیست و در من نیست...

طبقه بندی موضوعی

تو

۰۶
ارديبهشت

به نام رب النور


چرا چرخ روزگار این گونه برایم می‌گذرد؟

خود نیز نمی‌دانم

خسته‌ام از هرچه که در من متولد می‌شود وخسته از هرچه که می‌خواهم و نمی‌شود.

این حسادتی که رخنه در سرنوشتم داردو از آن بالا می‌رود تا آن را ببلعد از چه نشئت می‌گیرد؟

مگر در من چه نهفته است که اینگونه عطش روز گار برای خسته کردن من اسبش را زین کرده؟

کاش سرچشمه‌ای داشت آن وقت تکلیف مشخص بود.

مجبورم هرچه که دارم را رها کنم. اما خوب که نگاه می‌کنم از همان بدو تولد چیزی به همراه نداشتم که بخواهم رهایشان کنم.

نور خدا از همان ابتدا در من گم بود.

مجبور بودم تا خود را از همان ابتدا رها کنم اما رها در چه؟

همواره احساس خلائی در وجودم احساس می‌کردم. هر بار این روز گار بی رحم ذره ذره مرا در تشنگی بی‌حد خودش حل می‌نمود.

تا که تو همراه آن آمدی. تشنگی تلخ روزگار مرا بلعیدی، نور خدایم را به من بازگرداندی و مرا در خودت رها کردی.

رها بودن در تو حس زندگی را هر لحظه در من شعله ورتر می‌ساخت. اما فراموش کرده بودم که تو خود درگیر این اصل بی‌اساس هستی.

نمی‌دانستم هرچه بیشتر در درون تو غرق شوم از تو دورتر خواهم شد.

کاش این من خسته با دیدن تو نیز خسته می‌ماند.

....

  • سجاد ش.ب

دنبال نشانه

۰۱
ارديبهشت

به نام خالق بی همتا


 

دنبال نشانه می گردم برای حال خوب که نه فقط برای اینکه مطمئن باشم توبه‌ام پذیرفته شده...

چند اتفاق خوب و چند نشانه دریافت کردم اما نمی‌دانم چرا ترس دارم از گذشته‌ام؛ مگر نباید توکل کرد و ادامه داد...

شاید وسوسه است که نشانه را خوب جلوه می‌نماید...

می ترسم وارد راهی شوم که در مسیرش هزاران چاه نهفته باشد...

  • سجاد ش.ب

همین است زندگی

۲۸
فروردين

به نام هرچه نام از اوست


دوباره، در درونم ریخته شد ارواح سرگردان

سراسیمه طلوع کردیم از پایان

غم تکرار این آغاز

می‌کشم از خود درونم را

چه شیرین می‌زند آغوش این بستر

می کنم رخت تن از آغوش اما

هنوزم هست در بستر تنی جامانده از این تن

به کول اندازم این پیکر

گلویم پر؛ هوایی تازه در جریان این فریاد بی آواز

نگاهی تنگ تر از آغوش بی تکرار

شروع تازه‌ای دارد چشمانم به بودن ها

خدا در من و من بیهوده می‌کاوم خدایم را

به فرضم گفت و گو با او 

اما

در این فرضم کنم صحبت با خویشم

چه می‌خواهند افکارم

از این بی اختیاری های مجنون گونه رفتارم

در پی گمگشتگی حنجره بر وزن خاموشی، خاموشم

صدایم همچنان زنجیر

نگاهم پر زدریایی غم و اندوه

نگویم بهتر است احوال این احوال

که نیستش شعرم بر وزن این افعال

شوم تاریک در روزم و روزم می شود فردا

که فردا کی کنم تاریک دوباره رنگ فردا را

همین است زندگی آغاز و این پایان

 

 

031027

  • سجاد ش.ب

من

۲۵
فروردين

همواره در من، یک من با من دیگر برای تصاحب من با یکدیگر می‌جنگند؛ ولی نمی‌دانند که در نهایت منم که تصمیم میگیرم کدام من با من باشد.

laughlaughblush

  • سجاد ش.ب

نشانه

۲۴
فروردين

به نام خالق زیبایی‌ها

گاه که دست و دل آدمی چه از اکراه چه از روی جهالت و چه از روی عمد و هزاران چه دیگر به گناه آلوده می‌گردد؛ کم کم آدمی از خود فاصله می‌گیرد. از خدا نه، خدا همواره وجود دارد. ما از خودی بودن خود فاصله می‌گیریم. اگر توانستیم به خود برگردیم؛ احساس ترسی نمایان می‌شود از اینکه آیا نشانه‌هایی که در زندگی مشاهده می‌کنم ناشی از کیفر گناهان است یا رحمت و بخشندگی خدا. ولی خب هر دو رحمت خدا هستند.

  • سجاد ش.ب

قضاوت

۲۰
فروردين

به نام خدایی که رحمتش بی اندازه است


علاقه چندانی به نوشتن درباره زندگی خصوصی‌ام ندارم اما خب گاهی اوقات به خاطر ضعف ایمان مجبورم؛ چون که با تمام سختی‌ها تنها باید اعتقاد به راز و نیاز با خدا داشت؛ همچون علی(ع) که شبانه‌های زیادی در آغوش خداوند به گریستن و راز و نیاز می‌پرداخت.

من که در حد و حدود آن بزرگوار نیستم؛ اگر نگویم واژه‌ها در پی مجنون کردن ذهنم رقص کنان چرخ می‌زنند...

امروز که به خانه آمدم شروع کردم به صحبت کردن درباره اینکه فردای شغلی خود را چگونه انتخاب کنم؟:

1- تا پایان خدمت وظیفه سه ماه بیشتر نمانده، الان که سرباز هستم و پیشنهاد ماندن بعد خدمت از طرف شرکتی که در آن به عنوان سرباز امریه مشغول کارم

2- موقعیت شغلی خوبی که لطف و رحمت خدا و عنایت امام رضا(ع) باعث شد تا پیشنهادی هم از یکی از شرکت های پیمانکاری حرم مطهر امام رضا(ع) داشته باشم

هر دو شرایط خوبی دارند با این تفاوت که اولی تخصص من نیست و جای پیشرفت ندارد و 2 سال با تنفر تن به انجام آن دادم ولی امکان تعدیل شدن کمتر است ولی دومی تخصص من است ولی در این 2 سال آن را فراموش کرده‌ام و امکان تعدیل شدن بیشتر

الحمدلله از هر دوطرف تأییدی نسبی گرفته ام جهت حضور

تا مطرح کردم که دومی مورد علاقه من است فردی شروع به تاختن به من کرد و گفت مورد اول مناسب تر است و من در پی توضیحات و ادله فراوان که این و آن است؛ ناگاه بحث اینکه تو همواره راهنمایی مرا نادیده گرفته ای و اوضاعت این است پس هر کار که میخواهی بکن...

دلیل دلخوری او را نمی دانم ولی ناخودآگاه یاد گذشته خودم افتادم که چه شد اوضاعم این است؟ همه این مطالب به یکباره از ذهنم گذشت:

پسری بودم که در زندگی از همان اول حیای خاصی داشتم؛ بر خلاف دیگر پسران که علاقه زیادی به پوشیدن لباس نیم آستین و یا شلوارک نشان می دادند من آن‌ها را از روی لباس‌های آستین دارم می پوشیدم فقط برای اینکه خانواده ناراحت نشوند و عقیده خودم را نیز آسیب نزنم.

تنها 3 سال داشتم. قبل‌تر هم وقتی 2 سال داشتم یادم می‌آید که خوبی ها را می‌دانستم و همینطور بدی‌ها را یادم می‌آید در جشن تولد خواهرم که مرا به همراه او برای فوت کردن شمع‌ها بردند در دل می‌دانستم که این کار سبب ناراحتی خواهرم می‌شود با زبان بی زبانی می‌گفنم نمی‌خواهم فوت کنم اما در نهایت با اصرار افراد حاضر انجام دادم آنچه را که نمی‌خواستم...

ادامه‌ی زندگی‌ام همینطور گذشت نمی‌خواهم بگویم که پیغمبرزاده‌ام اما واقعاً می‌دانستم(در حقیقت همه ما می‌دانیم) و خلاف دلم عمل می‌کردم آن هم تنها به خاطر بزرگترها...

با بقیه فرق داشتم؛ دوستانم در مدرسه خرج می‌کردند و من پس انداز برای کمک به معیشت خانواده

به اندازه می‌خوردم و به لطف خدا ذهنی قوی داشتم... از همان دوران ابتدایی علاقه زیاد به کار داشتم؛ دوستانم در تعطیلات تابستان به دنبال تفریح و من از سوم ابتدایی با اصرار من، من را به مکانیکی بردند.

لمس بدی‌ها در من از همان طفولیت آغاز شد. کم کم دروغ گفتن‌های کوچک را در مدرسه از دوستانم یاد گرفتم اما در دل همواره خود را سرزنش می‌کردم ولی باز با این حال همان بچه ای بودم که مادرها آرزویشان بود.

درس می‌خواندم، کم خرج ترین فرد خانواده بودم، تابستان‌ها از هنرستان جدی کار می‌کردم.

فرزاندان فامیل باید برای من الگو می‌بودند(فقط به خاطر پرحرف تر بودن نسبت به من) و من برای آن‌ها. فرزندان فامیل همه نوع امکاناتی داشتند؛ چون من نداشتم از طرف آن‌ها همواره طرد می‌شدم.

این روال گذشت و ادامه پیدا کرد خود را در درس و کار غرق کرده بودم فقط برای بهبود اوضاع خود و خانواده در این بین با مشکلات عدیده‌ای دست و پنجه نرم می‌کردم که واقعا توان گفتنش نیست...

به دانشگاه رسیدم برای تحصیلات کاردانی تصمیم گرفتم که تمرکز را دیگر بر درس بگذارم و این را حق خود می‌دانستم اما امان از آزار های روحی و روانی آن فرد که چرا کار نمی‌کنی؟ فلانی هم درس می‌خواند هم کار می‌کند(فلانی تازه کار کردن را شروع کرده بود بدون دغدغه و دلشوره) و ...

گویی تا قبل این کار نمی‌کردم... می‌دانستم لطمه می‌بینم اما باز به خودم فشار آوردم از سال دوم دانشگاه که تصادف کردم و تمام هزینه‌ها را نیز خود پرداخت کردم تصمیم گرفتم که دانشگاه را رها کنم اما باز به لطف خدا در آزمون بعدی هم قبول شدم . دوستان زیادی داشتم ولی حقیقت هیچ یک از اطرافیانی که داشتم در حد من در مضیقه و تلاش نبودند...

تصمیم به رفتن به خدمت سربازی گرفتم؛ نزدیک دوسال خفت. فقط این اواخر اوضاع بهتر شد.

در این دوسال هم باز هم سعی کردم در کنار خانواده و کمک حال باشم و از آموزش دیدن خود زدم برای فرصت های شغلی که ممکن بود در آینده نصیبم شود.

نمی‌دانستم که برای دوستانم نیز رقیب شده‌ام و وقتی بعد این همه مدت که آشفتگی مرا می بینند می‌گویند تحصیل کردی چه شد ما از تو جلوتریم. یا یادت هست فلان جا که تو بودی کارها فلان قدر زمان می برد ما بهتر انجام می دهیم الآن(در صورتی داستان چیز دیگری است). زندگی برای رقابت نیست اگر قرار است رقابتی باشد باید برای نیکی کردن باشد و ...

از هیچ یک از تصمیم هایی که گرفتم ناراضی نیستم؛ چون تماماً وظیفه خود را انجام دادم و همواره خدا را شاکرم و اگر مضیقه ایست می‌دانم که بابت گناهانی است که مرتکب شدم.

اما دلشکسته شدن و تأیید نشدن از جانب نزدیکانت مضیقه‌ایست که خداوند برای هیچ فردی نیاورد.

دلم به رحمت خدا قرص است به غفارالذنوب بودنش و تنها بر او توکل کرده‌ام و با وجود دلشکستگی‌هایم ...

اگر این تجربه را نوشته‌ام تنها به این دلیل است که شاید کسی نیاز به تأیید شدن داشته باشد و قضاوت نشدن

بدانیم واقعاً تأثیر گذار است.

تنها دلهای قوی و با ایمانند که تحمل بسیار دارند...

.

.

.

شب خوش

:)

  • سجاد ش.ب

به نام اول و آخر هرچه سرآغاز و پایان است


هر روز دلگیرتر از دیروز، هر روز گوشه گیرتر از دیروز؟

اما به چه علت؟

می‌گویند بد درونگرایی هستی و افراط زیادی می‌ورزی؛ اما کسی از حس و حال درونم که گاه چنان زبانه می‌کشد برای صحبت کردن خبر ندارد.

دیگرانی که می‌بینم سخن بی‌راهه زیاد می‌گویند؛ از شوخی‌های نابجایی که اصلاً در خور انسان نیست تا لطیفه سرایی برای تمسخر یکدیگر یا معاشرت فقط برای جلوه گری آنچه دارند و... .

به ندرت می‌توان از میان سخنانشان، سخن در آورد.

گاهاً مجبورم تکه پازلی اجباری شوم برای به دوش کشیدن گناه بودن در میان دیگر تکه پازل‌ها و هم رنگ شدن با آن‌ها.

همه هم از سواد فقط لفظ آن را یاد گرفته‌اند.

آن که هم از خدا سخن می‌گوید رفتارش غیر خدایی است.

خدا در سخنانمان پیدا نیست. در عمل و رفتارمان پیدا نیست.

یا بهتر بگویم در دل‌هایمان پیدا نیست.

نباید سعی کنم پازلم را عوض کنم؛ باید تصویرم را عوض کنم و تأثیرم را بر دیگران بگذارم تا هم رنگ من شوند.

اما خود نیز در جهل مرکب مانده‌ام. تنها تفاوتم با دیگران سکوتم است؛ اگر بخواهم می‌توانم مانند آن‌ها سخن بگویم اما افکارم نمی‌گذارند. دلم نمی‌گذارد...

دلم سخت تنگ است برای فهمیده شدن، برای فهماندن، برای محبت کردنی که کم کم دارم از یاد می‌برم.

تکلم نعمت بسیار بزرگی است که امیدوارم پروردگارمان از ما دریغ نکند؛ همین‌طور خیلی چیزهای دیگر هم ...

عاشق طبیعت و فصل های زیبایش هستم؛ خیلی وقت است که طبیعت را به فراموشی سپرده‌ام؛ شاید تصمیم به سفر بگیرم برای تازه شدن...

تنها یا با یک هم صحبت خوب 

.

.

.

 

 

  • سجاد ش.ب

هم مسیر

۱۶
فروردين

کمر خم کرده‌ام اما هنوز زمین نخورده‌ام؛ حال که فکر می‌کنم همچون سر بریده‌ای که هنوز وهم بودن دارد وهم ایستادن دارم و همچنان سرخوش به تحمل این فشارها ولی حقیقت اینست که از خیلی وقت پیش زمین خورده‌ام.

چه سود داشت این خاک خوردن و در خون که نه در لجنزاری از خود نبودن غلطیدن؟

آنکس که سر و سرش رفت من نبودم؛ دیگرانی از من بودند که مرا از خود دور کرده بودند.

من خاک ندانسته‌ای خوردم از تنهایی‌هایم، از دلبستگی‌هایم، که طعم شیرینش گویای وصال با خود بود.

آری من خاک خود خوردم و نمک گیر خود شدم.

حال باید جبران کنم آنچه را که تا به الآن بدان نپرداخته‌ بودم. به خودم و خالقم. خالقم بود که مرا به خاک انداخت.!

او را شاکرم که مرا با خود آشتیم داد و معنای مرا در من زنده کرد.

در گذشته قلبم در پی نوازش دستانی از جنس خواستن بود؛ کلید تسخیر قلبم در دسترس همگان بود. آن خواستن‌ها همیشگی نبود و همین بود که مرا مجنون محبت دیگران کرده بود.

از همان اول باید کلید تسخیر قلبم را در اختیار خالقم قرار می‌دادم. فقط او می‌تواند قلبم را به طور همیشگی نوازش کند و بهترین خواستن‌ها را برایم بخواهد.

مسیری که می‌خواهم در آن قدم گذارم سخت نیست؛ فقط به گونه‌ای آن را از برم که فراموشی‌اش در من بیشتر از حفظیاش است.

باید دنبال روی راهنمای راهم باشم؛ همراه با همراه راهم.

راه و راهنمای راه که مشخص است اما همراهی  تو را نمی‌دانم.!

بارها به یادت انداخته‌ام که می‌مانی یا نمی‌مانی؟...


زندگی به هم مسیری نیاز دارد برای پیمودن و برای فهمیده شدن و فهماندن؛ این هم مسیر چه کسی می‌تواند باشد؟

  • سجاد ش.ب

شوق پرواز طبیعت

۱۴
فروردين

لب این پنجره‌ها

زیر این سقف اتاق

رو به آیینه تصویر خدا 

خاطری هست که نیست

می‌نوازد دل من

ساز و آواز طبیعت در باد

می‌شود غنچه دل باز در این ثانیه‌ها

ثانیه از پس هر ثانیه سبقت دارد

دل تمنای لجاجت دارد

برگ از شوق نگاه 

می‌کُند از تن خویش شاخه جدا

سو به پرواز نجابت دارد

گو غرورش به تمنای فتادن دارد

باد، اما، هنوز

کفر خود در پی این عاشق کافر دارد

چنگ در زردی و قرمز می‌زند

خنجری در قلب آتش می‌زند

یاد تو با باد می‌باید به باد

خاطرت می‌گیرد این افسار ذهن

رقص آن خاطره‌ها

پشت دیوار اتاق، تخت جاوید خیال

چشم در چشم زمان خواهم دوخت

کمر خاطره‌ها می‌شکنم؛ من خود می‌شکنم

اگر این شوق

شوق پرواز طبیعت به سرایت آمد

در این خانه بی خاطره‌ی دل بگُشا

اگر از باد نیامد خبری، پس بدان بی خبری

و بدان

همچنان

تو، برایم، خبری...


030830


گاه در دل قرار و آرام ندارم و نمی‌دانم از چه بابت است که خدایم مرا بی قرار می‌سازد؛ اما می‌دانم که دوستش دارم و برایم شیرین است...

لحظه‌هایتان شیرین باد...

  • سجاد ش.ب

چراغ‌ها خاموش‌اند و چشم‌ها بسته

برای بیداری در شبی که

آگاهی در خواب‌هایمان پرسه می‌زند

ظاهراً زیر این پرده وهم آلود

میل به بیداری بیشتر از گاهی است

نقدها پشت هم روانه می‌شوند و چون قطار سوت می‌کشند

نهایت در شب تولد

در ساحل تاریکی

دل به دریای بی توجهی می‌سپارند

دیگر مسیر منتهی سخنان در گوش آدمی

به تحلیل و منطق نمی رسد

گو خدایان نیز فراموشی گرفته‌اند

رفتار مخلوق که اینگونه باشد

خدای خود را به ورطه جنون می‌کشاند

همچنان از گفته های خود لذت می‌بریم و دیگران تأییدمان می‌کنند

دل به تأیید بستن چاره نافرجامی‌است

تأیید بی جا از نافهمی یکدیگراست

تأیید به جا وجه تشابهی‌است اندر افکار یکدیگر

اصل وارسی شود

هیچ یک دیگری را نمی‌فهمیم

شیاطین درگیر این اصل و ما خود این اصل هستیم

نور در فضایی ملتهب

غرق در وقایع این تاریکی

هرچه را می‌نگری نه این ماند و نه آن

هر دو در آن رخنه دارد

زمان در طفولیت

تاریک و روشن می‌نمود

کار سخت آدمی، تشخیص این تاریکی و روشنایی

اینک تشخیص نیست

تفکیک است

راه گم نکرده‌ایم؛ مسیر پیش روست

چون پرنده‌ای گرفتار و سرگردان زیر این پرده اوج گرفته‌ایم

به دور از غرور، پایین را نگاه نیانداخته‌ایم

چشم ها اشتباه می‌نگرند

کوچک ترین درک متفاوت از رفتارها 

سوء تفاهم های بزرگی ایجاد می‌کنند.

 

030720

 

  • سجاد ش.ب