خسته از خسته بودن
به نام خدا
نمی دونم چه قدر دیگه می تونم این شرایط رو تحمل کنم...
خسته خسته بودنم...
تا الان گوش شنوای درد و دل خیلی ها بودم...
ولی خب من هم آدمم... من هم نیاز دارم با یکی از اون ها درد و دل کنم...
با سیلی صورتم رو سرخ نگه داشتم ...
می ترسم کاملا رها شده باشم ...
مگه خدا نگفته اگه برگردید می پذیرمتون...
می ترسم که برگشتنم فیک بوده باشه...
می ترسم که هنوز تو صف پذیرفتنه باشم...
ببرم و قطع کنم ...
تا چقدر به خودم به خاطرشون رنج بدم...
خدا راضیه به این رنج...
توقعات از من داره بیشتر و بیشتر میشه...
تنهایی نمیتونم مشکلاتشون رو به دوش بکشم...
مشکلات خودم رو چی کار کنم...
دل خودم رو چیکار کنم...
دقیقا شبیه بچه ها نشستم داره انگار هق هق می کنم...
چه طرز نوشتنه آخه...
دلم برای یک اراده پولادین و داشتن ذهن عاری از فکر کردن تنگ شده...
نمی دونم مرد بودن سخته یا بودن...
دوست ندارم بنویسم... ولی ...
کسالت صعب العلاج دائمی مادر و اوج گرفتنش و جدیدا هم مشکلات عاطفیش، بیماری خودم که باید هرچه زودتر دست به کار شم و مشکلات شغلی که برام پیش اومده و چالش خوردن با افراد محل کار که با بند پ تشریف آوردن و سرپرستی که با وعده های توخالی منو مجاب به موندن کرد و رکب بدی زد، طبق معمول بیکاری مرد خانواده، جواب شدن توسط صاحبخانه، مشکلات برادر و خواهر، زندگی خواهر ناتنیم و نگرانی بیش از حدم برای آیندش ، ابراز علاقه مجدد سوم شخص مفرد و جواب رد مجدد، کمرنگ شدن روابط با دوستانم، از بین رفتن روابط خانوادگی... هنوزم هست؟قراره بیشتر بشه؟
- ۰۴/۰۷/۱۵
- ۸ نمایش