شرح دیوانگی

... دلنوشته‌هایی از طلوع تا غروب دیوانگی ...

شرح دیوانگی

... دلنوشته‌هایی از طلوع تا غروب دیوانگی ...

شرح دیوانگی

خیلی عادت به صحبت کردن ندارم؛ حتی وقتی می‌خواهم با خدایم دردودل کنم یا با من دیگرم.
شاید دچار زمزمه ذهن شده باشم اما هرچه علت و معلول است را کنار می‌گذارم و تنها می‌نویسم از من و از خاطری که دیگر با من نیست و در من نیست...

طبقه بندی موضوعی

همین است زندگی

۲۸
فروردين

به نام هرچه نام از اوست


دوباره، در درونم ریخته شد ارواح سرگردان

سراسیمه طلوع کردیم از پایان

غم تکرار این آغاز

می‌کشم از خود درونم را

چه شیرین می‌زند آغوش این بستر

می کنم رخت تن از آغوش اما

هنوزم هست در بستر تنی جامانده از این تن

به کول اندازم این پیکر

گلویم پر؛ هوایی تازه در جریان این فریاد بی آواز

نگاهی تنگ تر از آغوش بی تکرار

شروع تازه‌ای دارد چشمانم به بودن ها

خدا در من و من بیهوده می‌کاوم خدایم را

به فرضم گفت و گو با او 

اما

در این فرضم کنم صحبت با خویشم

چه می‌خواهند افکارم

از این بی اختیاری های مجنون گونه رفتارم

در پی گمگشتگی حنجره بر وزن خاموشی، خاموشم

صدایم همچنان زنجیر

نگاهم پر زدریایی غم و اندوه

نگویم بهتر است احوال این احوال

که نیستش شعرم بر وزن این افعال

شوم تاریک در روزم و روزم می شود فردا

که فردا کی کنم تاریک دوباره رنگ فردا را

همین است زندگی آغاز و این پایان

 

 

031027

  • سجاد ش.ب

من

۲۵
فروردين

همواره در من، یک من با من دیگر برای تصاحب من با یکدیگر می‌جنگند؛ ولی نمی‌دانند که در نهایت منم که تصمیم میگیرم کدام من با من باشد.

laughlaughblush

  • سجاد ش.ب

نشانه

۲۴
فروردين

به نام خالق زیبایی‌ها

گاه که دست و دل آدمی چه از اکراه چه از روی جهالت و چه از روی عمد و هزاران چه دیگر به گناه آلوده می‌گردد؛ کم کم آدمی از خود فاصله می‌گیرد. از خدا نه، خدا همواره وجود دارد. ما از خودی بودن خود فاصله می‌گیریم. اگر توانستیم به خود برگردیم؛ احساس ترسی نمایان می‌شود از اینکه آیا نشانه‌هایی که در زندگی مشاهده می‌کنم ناشی از کیفر گناهان است یا رحمت و بخشندگی خدا. ولی خب هر دو رحمت خدا هستند.

  • سجاد ش.ب

به نام اول و آخر هرچه سرآغاز و پایان است


هر روز دلگیرتر از دیروز، هر روز گوشه گیرتر از دیروز؟

اما به چه علت؟

می‌گویند بد درونگرایی هستی و افراط زیادی می‌ورزی؛ اما کسی از حس و حال درونم که گاه چنان زبانه می‌کشد برای صحبت کردن خبر ندارد.

دیگرانی که می‌بینم سخن بی‌راهه زیاد می‌گویند؛ از شوخی‌های نابجایی که اصلاً در خور انسان نیست تا لطیفه سرایی برای تمسخر یکدیگر یا معاشرت فقط برای جلوه گری آنچه دارند و... .

به ندرت می‌توان از میان سخنانشان، سخن در آورد.

گاهاً مجبورم تکه پازلی اجباری شوم برای به دوش کشیدن گناه بودن در میان دیگر تکه پازل‌ها و هم رنگ شدن با آن‌ها.

همه هم از سواد فقط لفظ آن را یاد گرفته‌اند.

آن که هم از خدا سخن می‌گوید رفتارش غیر خدایی است.

خدا در سخنانمان پیدا نیست. در عمل و رفتارمان پیدا نیست.

یا بهتر بگویم در دل‌هایمان پیدا نیست.

نباید سعی کنم پازلم را عوض کنم؛ باید تصویرم را عوض کنم و تأثیرم را بر دیگران بگذارم تا هم رنگ من شوند.

اما خود نیز در جهل مرکب مانده‌ام. تنها تفاوتم با دیگران سکوتم است؛ اگر بخواهم می‌توانم مانند آن‌ها سخن بگویم اما افکارم نمی‌گذارند. دلم نمی‌گذارد...

دلم سخت تنگ است برای فهمیده شدن، برای فهماندن، برای محبت کردنی که کم کم دارم از یاد می‌برم.

تکلم نعمت بسیار بزرگی است که امیدوارم پروردگارمان از ما دریغ نکند؛ همین‌طور خیلی چیزهای دیگر هم ...

عاشق طبیعت و فصل های زیبایش هستم؛ خیلی وقت است که طبیعت را به فراموشی سپرده‌ام؛ شاید تصمیم به سفر بگیرم برای تازه شدن...

تنها یا با یک هم صحبت خوب 

.

.

.

 

 

  • سجاد ش.ب

هم مسیر

۱۶
فروردين

کمر خم کرده‌ام اما هنوز زمین نخورده‌ام؛ حال که فکر می‌کنم همچون سر بریده‌ای که هنوز وهم بودن دارد وهم ایستادن دارم و همچنان سرخوش به تحمل این فشارها ولی حقیقت اینست که از خیلی وقت پیش زمین خورده‌ام.

چه سود داشت این خاک خوردن و در خون که نه در لجنزاری از خود نبودن غلطیدن؟

آنکس که سر و سرش رفت من نبودم؛ دیگرانی از من بودند که مرا از خود دور کرده بودند.

من خاک ندانسته‌ای خوردم از تنهایی‌هایم، از دلبستگی‌هایم، که طعم شیرینش گویای وصال با خود بود.

آری من خاک خود خوردم و نمک گیر خود شدم.

حال باید جبران کنم آنچه را که تا به الآن بدان نپرداخته‌ بودم. به خودم و خالقم. خالقم بود که مرا به خاک انداخت.!

او را شاکرم که مرا با خود آشتیم داد و معنای مرا در من زنده کرد.

در گذشته قلبم در پی نوازش دستانی از جنس خواستن بود؛ کلید تسخیر قلبم در دسترس همگان بود. آن خواستن‌ها همیشگی نبود و همین بود که مرا مجنون محبت دیگران کرده بود.

از همان اول باید کلید تسخیر قلبم را در اختیار خالقم قرار می‌دادم. فقط او می‌تواند قلبم را به طور همیشگی نوازش کند و بهترین خواستن‌ها را برایم بخواهد.

مسیری که می‌خواهم در آن قدم گذارم سخت نیست؛ فقط به گونه‌ای آن را از برم که فراموشی‌اش در من بیشتر از حفظیاش است.

باید دنبال روی راهنمای راهم باشم؛ همراه با همراه راهم.

راه و راهنمای راه که مشخص است اما همراهی  تو را نمی‌دانم.!

بارها به یادت انداخته‌ام که می‌مانی یا نمی‌مانی؟...


زندگی به هم مسیری نیاز دارد برای پیمودن و برای فهمیده شدن و فهماندن؛ این هم مسیر چه کسی می‌تواند باشد؟

  • سجاد ش.ب

شوق پرواز طبیعت

۱۴
فروردين

لب این پنجره‌ها

زیر این سقف اتاق

رو به آیینه تصویر خدا 

خاطری هست که نیست

می‌نوازد دل من

ساز و آواز طبیعت در باد

می‌شود غنچه دل باز در این ثانیه‌ها

ثانیه از پس هر ثانیه سبقت دارد

دل تمنای لجاجت دارد

برگ از شوق نگاه 

می‌کُند از تن خویش شاخه جدا

سو به پرواز نجابت دارد

گو غرورش به تمنای فتادن دارد

باد، اما، هنوز

کفر خود در پی این عاشق کافر دارد

چنگ در زردی و قرمز می‌زند

خنجری در قلب آتش می‌زند

یاد تو با باد می‌باید به باد

خاطرت می‌گیرد این افسار ذهن

رقص آن خاطره‌ها

پشت دیوار اتاق، تخت جاوید خیال

چشم در چشم زمان خواهم دوخت

کمر خاطره‌ها می‌شکنم؛ من خود می‌شکنم

اگر این شوق

شوق پرواز طبیعت به سرایت آمد

در این خانه بی خاطره‌ی دل بگُشا

اگر از باد نیامد خبری، پس بدان بی خبری

و بدان

همچنان

تو، برایم، خبری...


030830


گاه در دل قرار و آرام ندارم و نمی‌دانم از چه بابت است که خدایم مرا بی قرار می‌سازد؛ اما می‌دانم که دوستش دارم و برایم شیرین است...

لحظه‌هایتان شیرین باد...

  • سجاد ش.ب

چراغ‌ها خاموش‌اند و چشم‌ها بسته

برای بیداری در شبی که

آگاهی در خواب‌هایمان پرسه می‌زند

ظاهراً زیر این پرده وهم آلود

میل به بیداری بیشتر از گاهی است

نقدها پشت هم روانه می‌شوند و چون قطار سوت می‌کشند

نهایت در شب تولد

در ساحل تاریکی

دل به دریای بی توجهی می‌سپارند

دیگر مسیر منتهی سخنان در گوش آدمی

به تحلیل و منطق نمی رسد

گو خدایان نیز فراموشی گرفته‌اند

رفتار مخلوق که اینگونه باشد

خدای خود را به ورطه جنون می‌کشاند

همچنان از گفته های خود لذت می‌بریم و دیگران تأییدمان می‌کنند

دل به تأیید بستن چاره نافرجامی‌است

تأیید بی جا از نافهمی یکدیگراست

تأیید به جا وجه تشابهی‌است اندر افکار یکدیگر

اصل وارسی شود

هیچ یک دیگری را نمی‌فهمیم

شیاطین درگیر این اصل و ما خود این اصل هستیم

نور در فضایی ملتهب

غرق در وقایع این تاریکی

هرچه را می‌نگری نه این ماند و نه آن

هر دو در آن رخنه دارد

زمان در طفولیت

تاریک و روشن می‌نمود

کار سخت آدمی، تشخیص این تاریکی و روشنایی

اینک تشخیص نیست

تفکیک است

راه گم نکرده‌ایم؛ مسیر پیش روست

چون پرنده‌ای گرفتار و سرگردان زیر این پرده اوج گرفته‌ایم

به دور از غرور، پایین را نگاه نیانداخته‌ایم

چشم ها اشتباه می‌نگرند

کوچک ترین درک متفاوت از رفتارها 

سوء تفاهم های بزرگی ایجاد می‌کنند.

 

030720

 

  • سجاد ش.ب