شرح دیوانگی

... دلنوشته‌هایی از طلوع تا غروب دیوانگی ...

شرح دیوانگی

... دلنوشته‌هایی از طلوع تا غروب دیوانگی ...

شرح دیوانگی

خیلی عادت به صحبت کردن ندارم؛ حتی وقتی می‌خواهم با خدایم دردودل کنم یا با من دیگرم.
شاید دچار زمزمه ذهن شده باشم اما هرچه علت و معلول است را کنار می‌گذارم و تنها می‌نویسم از من و از خاطری که دیگر با من نیست و در من نیست...

طبقه بندی موضوعی

دلتنگ روزهای از دست رفته با تو

جمعه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۴، ۰۹:۴۸ ب.ظ

به نام خالق دوستی ها


قبلاً در موردش صحبت کرده بودم فکر کنم. شخصی که آمد تا گویا مرا تغییر دهد و من سخت تغییر.

اسمش رضا بود. شخصیتی محکم ولی کمی خجالتی. به شدت معتقد به خدا که به نقل از خودش زمانی که بیماری کوچکی گریبانگیرش شده بود؛ در تب سوزان و هذیان گویان نصف شب خانواده را عاصی کرده بود که باید هر طور شده برود مسجد برای ادای نماز واجب. بشدت باهوش و با استعداد.

اکثر کارهایش را به تنهایی انجام می داد.

خلاصه که نقل محافل بود در جمع های دوستانه. هم من هم او.

ما هم که احساساتی و دنبال کمال و کمالگرایان. ندیده برادر خود می دانستمش چه برسد وقتی که دیدمش.

از خیلی جهات شبیه هم بودیم ولی با این تفاوت که او خدایش را خیلی وقت بود که یافته بود و من همچنان گریزان از او. عمل او خالص بود و عمل من از روی تظاهر.

برنامه ها باهم ریختیم. بدون هم بودن برای ما معنا نداشت. مدرسه، سرکار، دانشگاه و ... باهم بودیم و البته همراه با چند تن دیگر که آن ها هم کم از رضا نبودند برای من.(بنویسم اینو حتماً که دلخور نشوند)

ولی خب فعلا بحث سر رضاست چون او را ازدست داده‌ام.

این خود نبودن، با خدا نبودن برای من تبعاتی داشت؛ در اوج به رخ کشیدن استعدادمان و شکوفایی در کار و تحصیل که تعجب استادان دانشگاه، دوستان، فامیل و صاحبکارمان را برانگیخته بود اتفاقات بد در زندگی من شروع کرد به نمایان شدن.

یکی یکی پشت سر هم. فاصله من و رضا از هم بیشتر و بیشتر شد. روابط سرد و سرد تر. نمی دانم چه شد که باخود گفتم رضا دیگر رضای سابق نیست. تصمیم به قطع ارتباط با او گرفتم. اما واقعیت این بود که من بودم که زیر فشار مشکلات زودرنج شده بودم.

بارها پیام از جانب دوستان برای تحکیم ارتباطمان و بی اعتنایی از جانب من و او.

ارتباط قطع شد. رضا مسیرش عوض شد. من هم.

با اینکه فقط یکی از عزیزانم را ازدست داده بودم . احساس تنهایی می کردم. دنبال گوشی بودم برای شنیدن حرف هایم. دنبال برادر گمشده خودم.

به رضا فکر می کردم. مسیری که باهم طی کردیم. مسیری که قرار بود برویم. کمی دقیق تر نگاه کردم. دیگر من دنبال رضا نبودم دنبال کسی بودم که رضا عملش را برای او خالص کرده بود.

او را یافتم اما دیر یافتم...

امیدوارم بابت این دیر رسیدن بخشوده شوم.

حال محافلی از دوستانی را میبینم که زمانی گویا جمع چند نفره ما الگوی آنها بود.

محافلی موفق.

هفته پیش در یکی از همین محفل های کاری که رفته بودم جهت تجدید دیدار بعد از مدت ها. اتفاق مشابهی برای دوستان افتاده بود. نگران شدم. به حرف های آن ها تماما سراپا گوش دادم و ما جرا ها گفتم ...

انشالله که خیر هست...

 

  • سجاد ش.ب

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی