یک شعر سطحی نگر
به نام خدا
تلنگر می زند عشقت به حسرت های بی وقفه
که باشد باز بی خوابی کند منزل در این منزل
چنان آتش به دام خرمن این سایه ی بیدار پر حسرت
در آغوش شبانگاهان بی سایه به سوز افتد
شود در دل چراغی روشن از این آتش افتاده در یاده
ندارد حس و حال رفتن این یادت؛ از یادم
ندارم میل بیرون کردن یادت از این خانه
ندارم میل و این میلی که می دانی چرا همواره در من نیست
و می دانی که من هستم ولی آنکس که باید نیست
تو می دانی ولی از شادی این غصه لبریزی
و من می دانم و از غصه این شادی لبریزم
تو را من شاد دوست دارم و خود همواره غمگینم
تو را با آن همه زلف و نگارینی که تن داری
و بر اعماق گودال سیاه آلودگان آلودگی داری
تو را می خواهمت باز هم
اگر چه معصیت داری
گه و گاهی در این آگاهی بی پرده خفت بار رفتارم
شوی آیینه در روحم و هردم می شوی پیدا
چه رسوایی بود زین گونه حالاتم
که من در دام من خود نیست حتی ولی من در تو من پیدا
چاره ای بایند یابند مرا جز فکر دیدارت
که در فکرت نباشم باز هم بی تاب بی تابم
زدی لبخندی افسونگر زسوی چشم بیمارم
که در بستر به خواب افتاد همه ادیان و ایمانم
زدی لبخندی بی کینه ولی کینه به دل دارم از آن رفتار بیمارت
که با دست پس زدی بارها؛ کشیدی پیش با پایت
تو را من دام خود دانم ولی در دامت افتادم
به دام سحر رفتار و به دام لعل زیبایت
من آنقدر مست و بی تابم زنند سجاده بر رویم
تو سجاده نمی خواهی؛ ببینی زلف مجنونت
تو از درگاه گریزانی و این مجنون تو را بس نیست
چه بس افسرده نالانم؛ تو را هرگونه می خوانم به هر شکلی که می خواهم
نمی یابم نمی یابم
هنوز خیلی کار داره نوشتنم ظاهراً :(
استعاره ها خوب در نمیان...
مطلب کامل ادا نمیشه...
- ۰۴/۰۵/۲۴
- ۹ نمایش
مملو از احساس ناب و زیبا