تو
به نام رب النور
چرا چرخ روزگار این گونه برایم میگذرد؟
خود نیز نمیدانم
خستهام از هرچه که در من متولد میشود وخسته از هرچه که میخواهم و نمیشود.
این حسادتی که رخنه در سرنوشتم داردو از آن بالا میرود تا آن را ببلعد از چه نشئت میگیرد؟
مگر در من چه نهفته است که اینگونه عطش روز گار برای خسته کردن من اسبش را زین کرده؟
کاش سرچشمهای داشت آن وقت تکلیف مشخص بود.
مجبورم هرچه که دارم را رها کنم. اما خوب که نگاه میکنم از همان بدو تولد چیزی به همراه نداشتم که بخواهم رهایشان کنم.
نور خدا از همان ابتدا در من گم بود.
مجبور بودم تا خود را از همان ابتدا رها کنم اما رها در چه؟
همواره احساس خلائی در وجودم احساس میکردم. هر بار این روز گار بی رحم ذره ذره مرا در تشنگی بیحد خودش حل مینمود.
تا که تو همراه آن آمدی. تشنگی تلخ روزگار مرا بلعیدی، نور خدایم را به من بازگرداندی و مرا در خودت رها کردی.
رها بودن در تو حس زندگی را هر لحظه در من شعله ورتر میساخت. اما فراموش کرده بودم که تو خود درگیر این اصل بیاساس هستی.
نمیدانستم هرچه بیشتر در درون تو غرق شوم از تو دورتر خواهم شد.
کاش این من خسته با دیدن تو نیز خسته میماند.
....
- ۰۴/۰۲/۰۶
- ۱۲۸ نمایش
بله دقیقاا گاهی ممکنه خود ما برای دیگری صلاح نباشیم
متوجه ام خیلی قشنگ مبنویسید🥹🌱
خواهش میکنم🌸