شرح دیوانگی

... دلنوشته‌هایی از طلوع تا غروب دیوانگی ...

شرح دیوانگی

... دلنوشته‌هایی از طلوع تا غروب دیوانگی ...

شرح دیوانگی

خیلی عادت به صحبت کردن ندارم؛ حتی وقتی می‌خواهم با خدایم دردودل کنم یا با من دیگرم.
شاید دچار زمزمه ذهن شده باشم اما هرچه علت و معلول است را کنار می‌گذارم و تنها می‌نویسم از من و از خاطری که دیگر با من نیست و در من نیست...

طبقه بندی موضوعی

داستان راستان

يكشنبه, ۳ شهریور ۱۴۰۴، ۰۸:۰۰ ب.ظ

به نام خدا


نمی دانم از کجا شروع کنم که واقعیتمان شبیه به داستان های پیش از این و پس از این نشود.

اصلا چرا باید منتظر قضاوت های بیهوده دیگران بود برای اینکه بخواهند باورمان کنند؛ چه برسد به اینکه بخواهند به واقعیتمان انگ داستان بزنند. اصلا مگر برای من فرقی می کند؟

برای تو شاید، اما برای من نه.

فکر نکن که این بار رحمی در کارم است. این بار می خواهم در خیالاتم اسب انتقادم را بتازانم. بتازانم و با زخمی که تبدیل به خنجرش کرده ام سینه ات بشکافم و خودم را در آن جای دهم.

خب فکر می کنم دوباره زیاده روی کرده و زیاد از حد نازت را کشیده ام که اینگونه سنگدل گشته ای، اما خب همچنان بگذار تا از آن استنشاق کنم. می ترسیدم تمام شوی اما هرچه بیشتر ادامه می دهم وابستگی ام به تو بیشتر می شود.

می دانم که دیگر گوشت از این حرف ها پر است و دوست نداری در قلب کسی جایی داشته باشی.

پس بگذار سخن پراکنی بیهوده را کنار بگذارم تا دوباره قهر نکرده ای و از ذهنم رفتن نگزیده ای به گونه ای که کان لم یکن تلقی گردی که تازه قرار است نفس قلمم را چاق کنم.

 دقیقا از کجا سرو کله ات پیدا شد؟

اصلا از اول قرارمان با خدا این بود که هیچوقت دیدگانمان را به دیدار هم آلوده نکنیم. ما که از همان اول از هم گریخته بودیم. پس چرا باز گشتی؟

می گویی که من تو را پیدا کردم. ولی با لبخندی ملایم و تنی عقب کشیده که ژستی کارآگاهانه به خود گرفته و در همین حین صورتش را به چپ و راست می چرخاند می گویم اینطور که وهم تو را برداشته نیست.

کمی فکر کنم. تو هم فکر کن. شاید پاسخی یافتیم در میان پاسخ ها که معنای حقیقی اش را بدانیم.

مگر هر پاسخی نمی تواند واضح باشد؛ خیر، الله اعلم.

اگر در کودکی می گفتند به من که هر پاسخ صحیحی قطعا صحیح نیست؛ می گفتم پرت و چرت است شاید هم چرت و پرت؛ اما حال که بیشتر به پاسخ ها می نگرم؛ می بینم که فقط می نگریستم. قبلا در میان منطق های بچه گانه ای قبول می کردم که پاسخ صحیح، صحیح است.

اما الان که از شک الیقین به شک الکثیر رسیده و بر آن تسلط کافی یافته ام. به همه پاسخ ها شک کرده ام.

داستانی بودی میان واقعیت های زندگی من یا واقعیتی بودی که آمده بود مرا از داستان های ساختگی زندگی ام بیرون بکشد؟

 قلمی بودی برای بودن اینکه مرا بنویسی یا پاک کنی بودی که آمده بودی تا مرا از میان بودن ها محو نمایی؟

نمی دانم خودت یکی از آن ها را انتخاب کن؛ هرچند که همیشه انتخاب هایت بد بوده و هست ولی خب این آخرین باری است که همه چیز را به خودت می سپارم.

می خواهم تو را کاملا بیرون بکشم؛ تو را نارنجی رنگ بزنم و تماشایت کنم و بعد هم غروبت را تا رسیدن به ظلمات تماشا کنم. در نهایت تو را به ابدیت بسپارم. تو را به خدا بسپارم.

تا صبح که بخواهی پای دردو دل قلمم بنشینی حکایت فراوان دارم برای گفتن. پای تو و درد و دل در میان باشد خدایی می شوم که ازل و ابد از من سرچشمه گرفته باشد.

هر چند می دانم هر جور که بنویسم. نمی توانم حس آن روزهای رهایی از هر چه هست و نیست را مجددا به تو یادآور شوم اما خواسته دلم اینطور بوده که لابد در لابه لای خاطرات محوت هم دست از سر این ذهن به فراموشی آلوده شده بر نمی دارد. به راستی چرا به فراموشی؟

خیلی بد است که یادت نیاید کسی را که فراموش کرده ای؛ خودت خواستی؟ دیگران خواستند؟خودش خواسته؟خدا خواسته؟..... یا اینکه اصلا همینطوری خیلی عادی مثل انبوهی از خاطرات تکرار نشده، تکرار نشده.

چقدر از این دو پهلو گفتن ها خسته شده ام. بالاخره باید اصل مطلب را از سر گرفت یا نه؟

بگذارم زمان برایم همینگونه بیهوده بچرخد تا کمی به کنکاش در ذهنم ادامه دهم ببینم که می خواهم با ته مانده های خاطرات بازیافت نشده مان چه کنم؟

اما بگذار ببینم هر چه دور ریز از تو باقی گذاشته ام دست نخورده باقی مانده؛ عجب ذهن بیماری. کاش تدبیر امورش دست قلبم نبود.

و اما تو!

 باز هم با نمی دانم می خواهم شروع کنم. تو با چه جمله ای شروع خواهی کرد؟ با که شروع خواهی کرد؟

این روز ها که ریسمان تخیلات به دستم گرفته ام و به هر کجا که بخواهم می بندمش؛ تا می خواهم از آن بالا روم می بینم خود بالایم و تا میخواهم پایین بیایم می بینم خود در پایین قرار دارم.

خب قرار بود ریسمانم، ریسمان تخیل باشد. ریسمان که مشکلی ندارد پس مشکل چیست؟

مشکل از محل قرارگیریست. از جایگاه است. جایگاهم رو گم کرده ام.

.

.

راستش این روزها خیلی می ترسم....

  • سجاد ش.ب

نظرات (۶)

  • الینا تیزرو
  • بله واقعا نگه داشتن این صبر سخته

    دقیقا با ترس ها باید مثل یک بازی نگاه کنی و مرحله به مرحله گذر کنی..😊

  • الینا تیزرو
  • خیلی قشنگ نوشتید و تشبیه و مثال های بجایی زدین

    خط اخر گفتین محل قرارگیری بله دقیقا گاهی مشکل از ریسمان تخیل نیست گاهی برمیگرده به جایگاه و قسمت خوب ماجرا اینجاس که درست میشه و میشه با جست و جو پیدا کرد فقط کمی نیازمند صبره

    و اینکه ترس هم یکی از احساسات ما هست نمیشه بی توجه بود بهش اما نباید اجازه بدیم غلبه کنه و منع حرکت بشه مبگه برای اینکه بتونی به ترست غلبه کنی باید بری داخل اون ترس 

    پاسخ:
    ممنون که مطالعه فرمودید؛ برداشت شما زیباست ...
    این صبر، نگهداشتنش در وجود واقعا سخته...
    بله اما گاهی مجبوری ادامه ندی، چون ترس هات زیادن و باید اولویت بندیشون کنی...
    سپاس از نظرتون

    از شش جهت ترس هجوم میاره 

    هر کی کمی داره در دلهره از دست ندادن و بیشتر داشتنه 

    و هر کی کمی هم نداره در وجع و فزع و زجره 

    هیچ کس آرام نیست 

    و دلتنگی و اسیری هم که رمقی باقی نگذاشته

    هر کی توان دویدن داره انگیزه ش رو نداره 

    و هر کی توان ندازه انگیزه هم نداره مدام به مرگ دل خوش می کنه 

    اون روزنه نور انتهای این دالان دراز هنوز برقراره 

    نگاه....

    بودن و نبودن واقعیت و خیال همه با هم  ر حال بده بستانند 

    هیچ سختی ای دوام نداره 

    و زمان به نفع گشایشه...صبرمون باید بزرگ بشه

    پاسخ:
    درود همیشگی بر شما..
    همیشه با خودم زمزمه می کنم می گم مگه پیغمبرزاده ام؛ بعد قصص قرآنی میاد می چرخه تو ذهنم میگه سختی تو که سختی خاصی نبوده خودتو جمع کن... راست هم میگه و این تلنگریه از جانب خداوند که همراهی می کنه...
    درست می فرمایید صیرم کمه ولی خب احساس می کنم برای من یک خرده زیادیه ... درسته که همه چنین حسی دارند ولی زندگیم پر از آشوبه و می ترسم از ادامه داشتنش که نتونم تحملش کنم؛ مثل خیلیای دیگه اعتقاداتم رو با دستای خودم خفه کنم... شایدم این ترس تلنگر قوی تری باشه برای ادامه دادن...
    الله اعلم...
    سپاس از حضور شما و ممنون بابت راهنماییتون

    •خب قرار بود ریسمانم، ریسمان تخیل باشد. ریسمان که مشکلی ندارد پس مشکل چیست؟مشکل از محل قرارگیریست. از جایگاه است. جایگاهم رو گم کرده ام.•

     

    چقدر قشنگ این مشکل رو توصیف کردید واقعا^^

    پاسخ:
    ممنون از اینکه وقت گرانبهاتون رو صرف کردید و مطالعه فرمودید.
    .
    .
    خوشحالم براتون جالب بود. قطعا برداشت شما زیباست... 

    خداجونم بارها تو قرآن گفتن نترس .

    امام علی میگن از هرچی می ترسی خودت رو بنداز توش چون ترسیدن ازش سخت تره تا مقابله باهاش .⁦/⁠ᐠ⁠。⁠ꞈ⁠。⁠ᐟ⁠\⁩

    پس اگر ترستون مثل ترس من از سوسک (چندش و بی زاری ) نیست ، نترسید ، ترس چرا؟ ما همه در آغوش خداییم ، خدا خودش درست می‌کنه ⁦(T ^⁠T⁠)⁠\⁠(^°^⁠ ⁠)⁩

    پاسخ:
    ممنون که این چند پاره خط رو مطالعه کردید؛ ممنون از محبتتون
    از پارسال که با قرآن و خدا آشتی کردم؛ ترسم بیشتر شده
    هر چی بیشتر تو این ترس ها دست و پا می زنم؛ بدتر می شه
    نمی دونم مشمول همون قسمتی می شم که میگه " گاهی چیزی را دوست ندارید در حالی که برای شما خوب است" ...
    اما اگه خوب باشه خوب بدیه اذیت کنندست. شک می اندازه در وجودم که اصلا کسی هست به من گوش بده...
    انشالله که خدا خودش آسان کنه؛ برای هممون...

    متن زیبایی بود ... و اگه واقعی بود به نظر می رسه روز های سختی رو دارید می گذرانید...

     

    اگه کمکی از من بر میاد در خدمتم

    پاسخ:
    ممنون از توجهتون؛ چشمانتون زیبا می بینه.
    سخت تر از سخت...
    والا چه عرض کنم؛ محبت دارید شما.
    گره کار به دست خدا باز میشه؛ چون خودش سخت گرفته، روزی رو تنگ گرفته...
    فعلا که مناجات ها و شفاعت ها و دعاها کارساز نبوده ظاهراً، نمی دونم شاید من خیلی عجولم...
    در هر صورت ممنون از هم دردیتون
    و اینکه فهمیدم در این دنیای مجازی هم هستند انسان های مهربانی که بشه ازشون کمک خواست ...
    قدر خودتون رو بدونید ...

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی