داستان راستان
به نام خدا
نمی دانم از کجا شروع کنم که واقعیتمان شبیه به داستان های پیش از این و پس از این نشود.
اصلا چرا باید منتظر قضاوت های بیهوده دیگران بود برای اینکه بخواهند باورمان کنند؛ چه برسد به اینکه بخواهند به واقعیتمان انگ داستان بزنند. اصلا مگر برای من فرقی می کند؟
برای تو شاید، اما برای من نه.
فکر نکن که این بار رحمی در کارم است. این بار می خواهم در خیالاتم اسب انتقادم را بتازانم. بتازانم و با زخمی که تبدیل به خنجرش کرده ام سینه ات بشکافم و خودم را در آن جای دهم.
خب فکر می کنم دوباره زیاده روی کرده و زیاد از حد نازت را کشیده ام که اینگونه سنگدل گشته ای، اما خب همچنان بگذار تا از آن استنشاق کنم. می ترسیدم تمام شوی اما هرچه بیشتر ادامه می دهم وابستگی ام به تو بیشتر می شود.
می دانم که دیگر گوشت از این حرف ها پر است و دوست نداری در قلب کسی جایی داشته باشی.
پس بگذار سخن پراکنی بیهوده را کنار بگذارم تا دوباره قهر نکرده ای و از ذهنم رفتن نگزیده ای به گونه ای که کان لم یکن تلقی گردی که تازه قرار است نفس قلمم را چاق کنم.
دقیقا از کجا سرو کله ات پیدا شد؟
اصلا از اول قرارمان با خدا این بود که هیچوقت دیدگانمان را به دیدار هم آلوده نکنیم. ما که از همان اول از هم گریخته بودیم. پس چرا باز گشتی؟
می گویی که من تو را پیدا کردم. ولی با لبخندی ملایم و تنی عقب کشیده که ژستی کارآگاهانه به خود گرفته و در همین حین صورتش را به چپ و راست می چرخاند می گویم اینطور که وهم تو را برداشته نیست.
کمی فکر کنم. تو هم فکر کن. شاید پاسخی یافتیم در میان پاسخ ها که معنای حقیقی اش را بدانیم.
مگر هر پاسخی نمی تواند واضح باشد؛ خیر، الله اعلم.
اگر در کودکی می گفتند به من که هر پاسخ صحیحی قطعا صحیح نیست؛ می گفتم پرت و چرت است شاید هم چرت و پرت؛ اما حال که بیشتر به پاسخ ها می نگرم؛ می بینم که فقط می نگریستم. قبلا در میان منطق های بچه گانه ای قبول می کردم که پاسخ صحیح، صحیح است.
اما الان که از شک الیقین به شک الکثیر رسیده و بر آن تسلط کافی یافته ام. به همه پاسخ ها شک کرده ام.
داستانی بودی میان واقعیت های زندگی من یا واقعیتی بودی که آمده بود مرا از داستان های ساختگی زندگی ام بیرون بکشد؟
قلمی بودی برای بودن اینکه مرا بنویسی یا پاک کنی بودی که آمده بودی تا مرا از میان بودن ها محو نمایی؟
نمی دانم خودت یکی از آن ها را انتخاب کن؛ هرچند که همیشه انتخاب هایت بد بوده و هست ولی خب این آخرین باری است که همه چیز را به خودت می سپارم.
می خواهم تو را کاملا بیرون بکشم؛ تو را نارنجی رنگ بزنم و تماشایت کنم و بعد هم غروبت را تا رسیدن به ظلمات تماشا کنم. در نهایت تو را به ابدیت بسپارم. تو را به خدا بسپارم.
تا صبح که بخواهی پای دردو دل قلمم بنشینی حکایت فراوان دارم برای گفتن. پای تو و درد و دل در میان باشد خدایی می شوم که ازل و ابد از من سرچشمه گرفته باشد.
هر چند می دانم هر جور که بنویسم. نمی توانم حس آن روزهای رهایی از هر چه هست و نیست را مجددا به تو یادآور شوم اما خواسته دلم اینطور بوده که لابد در لابه لای خاطرات محوت هم دست از سر این ذهن به فراموشی آلوده شده بر نمی دارد. به راستی چرا به فراموشی؟
خیلی بد است که یادت نیاید کسی را که فراموش کرده ای؛ خودت خواستی؟ دیگران خواستند؟خودش خواسته؟خدا خواسته؟..... یا اینکه اصلا همینطوری خیلی عادی مثل انبوهی از خاطرات تکرار نشده، تکرار نشده.
چقدر از این دو پهلو گفتن ها خسته شده ام. بالاخره باید اصل مطلب را از سر گرفت یا نه؟
بگذارم زمان برایم همینگونه بیهوده بچرخد تا کمی به کنکاش در ذهنم ادامه دهم ببینم که می خواهم با ته مانده های خاطرات بازیافت نشده مان چه کنم؟
اما بگذار ببینم هر چه دور ریز از تو باقی گذاشته ام دست نخورده باقی مانده؛ عجب ذهن بیماری. کاش تدبیر امورش دست قلبم نبود.
و اما تو!
باز هم با نمی دانم می خواهم شروع کنم. تو با چه جمله ای شروع خواهی کرد؟ با که شروع خواهی کرد؟
این روز ها که ریسمان تخیلات به دستم گرفته ام و به هر کجا که بخواهم می بندمش؛ تا می خواهم از آن بالا روم می بینم خود بالایم و تا میخواهم پایین بیایم می بینم خود در پایین قرار دارم.
خب قرار بود ریسمانم، ریسمان تخیل باشد. ریسمان که مشکلی ندارد پس مشکل چیست؟
مشکل از محل قرارگیریست. از جایگاه است. جایگاهم رو گم کرده ام.
.
.
راستش این روزها خیلی می ترسم....
- ۰۴/۰۶/۰۳
- ۲۳ نمایش
بله واقعا نگه داشتن این صبر سخته
دقیقا با ترس ها باید مثل یک بازی نگاه کنی و مرحله به مرحله گذر کنی..😊