شرح دیوانگی

... دلنوشته‌هایی از طلوع تا غروب دیوانگی ...

شرح دیوانگی

... دلنوشته‌هایی از طلوع تا غروب دیوانگی ...

شرح دیوانگی

خیلی عادت به صحبت کردن ندارم؛ حتی وقتی می‌خواهم با خدایم دردودل کنم یا با من دیگرم.
شاید دچار زمزمه ذهن شده باشم اما هرچه علت و معلول است را کنار می‌گذارم و تنها می‌نویسم از من و از خاطری که دیگر با من نیست و در من نیست...

طبقه بندی موضوعی

۲۱ مطلب با موضوع «دلنوشته» ثبت شده است

چگونه؟

۲۱
ارديبهشت

به نام هرچه از اوست


سخت است بخواهی و بخواهد اما تقدیر جور دیگری رقم بخورد...

اصلاً می شود آدمی، کسی را که تغییر مثبت گسترده ای در زندگی اش به وجود آورده و حال موجودیتی در زندگی اش ندارد را فراموش کند؟ (قطعاً که هدایت خدا بوده اما وسیله اوست)

اگر این فراموش نکردن تبدیل به نقطه ضعف آدمی شود چه کند؟

باید فراموش کرد؟چگونه؟

باید کنار آمد؟چگونه ضعف را برطرف کنیم؟

ذهنم پر شده از چگونه های فراوانی که بی دلیل آزارم می دهند...

  • سجاد ش.ب

اقتضای شاد بودن

۱۸
ارديبهشت

به نام خدا


شاد بودن اقتضای زمان خود را دارد. هر شاد بودنی به معنای آنچه که باید باشد نیست. گاه حس و حالمان از رفتار و گفتار دیگران مشعوف می شود. گاه از سخن نعز و لطیف. گاه از انجام کاری که به مقصود می رسانیم. گاه خواندن نکته ای پاره خطی کتابی. بهانه های شاد بودن زیاد است اما مهم شاد ماندن است. حسی که گریز داشته باشد و همچون ماهی لیزی از کف برود مانند این است که اصلا وجود نداشته است. تنها شیرینی لمس و غوطه خوردن آن به یاد می ماند. یا همچون دانه برف زیبایی که در دستان آدمی آب می شود و فرصت نگاه به آن اندک است. هر جای این جهان را که بنگری امثال و تمثیل و حکایت فراوان است. فقط باید خوب نگاه کرد. حق با سهراب سپهریست که می گوید چشم ها را باید شست و جور دیگری باید دید.

اما شادی حقیقی در چه نهفته است؟

غیر از این است که انسان همواره به دنبال تکیه گاهی برای پوشاندن نقاط ضعفش بوده است و همواره به دنبال آرامشی توأم با لذت بوده.

بحث سر نقاط ضعف نیست چون که انسان ضعیف آفریده شده و این غیر قابل انکار است. می توان ضعیف بود اما شاد زندگی کرد.

بحث سر اینست تا زمانی که دل را، عقل را تسلیم اراده ای که تو را خلق کرده نکنی رنگ شادی را نمی بینی. آن وقت است که حتی اگر در مشقتی بیفتی نیز آن سبب شادی تو می گردد.

گاه سخنانم را بیان می کنم تا باور دیگران را سبک و سنگین کنم. بعد باور خودم را.

  • سجاد ش.ب

به نام خالق نشانه ها


چند روزیست سوزن خواندنم بر سوره یوسف گیر کرده است.

دنبال لحن مناسبی می‌گردم برای خواندن؛ نمی‌توانم.

یکبار خوانده‌ام و سطحی نگریسته‌ام اما می‌خواهم درست خواندن را فرا گیرم. بفهمم. خلاصه که گیر بودم و هستم.

از دوست عزیزی پیشنهاد خواندن فی الحقیقه العشق را دریافت کرده بودم. تا دیشب میل به خواندن نداشتم. دیشب که نسخه الکترونیکی آن را دانلود کردم. برایم جالب بود. در ابتدای رساله سومین آیه از همان سوره‌ای بود که سوزنم گیر کرده.

سوره یوسف.

شروع به خواندن کردم در بخش‌هایی باز هم سوره یوسف. داستان یوسف. عشق به یوسف.

نمی‌دانم اتفاقی است؟

نشانه است؟

دوباره باید با تأمل بیشتری بخوانم؟

مقصود چیست؟ شاید بخش‌هایی از اتفاقات سوره نزدیک به زندگی من باشد! اما ...

شاید باید تصمیم بگیرم.

حقیقتاً رساله زیبایی است اما کمی گنگ است. به آسانی فهمیده نمی‌شود.

از آن دوست بیانی کمال تشکر را دارم.

  • سجاد ش.ب

ویزیت برای حجاب

۱۲
ارديبهشت

به نام خدا


چند روز پیش که جهت درمان به درمانگاه رفته بودم ناگهان در میانه راهرو، درست در قسمت جلوی پذیرش خواهران ناگهان صدای فریاد مادری بلند شد؟

آدمی نیز که کنجکاو. تا سر ها همچون ارتش خبردار به سمت ماجرا چرخید؛ صدای فریاد گوش خراشی که درکی از احوالات مریض احوالان نداشت بلند شد و شدت بحثی که به وجود آمده بود بالا گرفت.

از ماجرا خیلی دور بودم اما وقتی به خود آمدم دیدم حیف است کنجکاوی فقط درباره یک موضوع باشد؛ سعی کردم همچون یک فیلم بردار قابل همه افراد داخل درمانگاه را وارسی کنم.

از شدت هیجانی که در چهره‌ها مشخص بود؛ نیاز به پاپ کرن به شدت احساس می‌شد اما برای ختم ماجرا و کمک به بهتر شدن شرایط خیر.

اما ماجرا چه بود؟

به علت نداشتن حجاب مادر از صدور نوبت برای معاینه فرزند تب دار خودداری می‌کردند!!

و این یکی از عجیب‌ترین قوانینی بود که مزین به نام اسلام شده بود و بنده حقیقتاً تا به این لحظه مشاهده نکرده بودم.

درست است و موافقم که باید به عنوان مسلمان و مومن مواظب پوشش خود باشیم؛ خصوصاً بانوان محترم.

این چیزی است که جزو حدودات الهی تعیین شده و خداوند سفارش به رعایت آن کرده.

همچنین با عرض پوزش از مردان و بانوان محترم؛ اگر خانم‌ها در جریان بودند که حتی شیخ جماعت هم در محافلش از شوخی با زیبایی های ظاهری زن دست بر نمی‌دارد و نقل محافل اکثر مردان چه در محیط کار چه در بازار و هزاران چه دیگر این است که نگاهشان را  به گیس فلان همکار و یا فلان شخص آلوده کنند؛ کمی در امر حجاب سفت و سخت تر رفتار می‌کردند. امیدوارم تلنگری باشد. 

جامعه‌ای که من در آن قرار دارم اگر الآن امر به معروف و نهی از منکر بر آن کارساز نگردد رو به تباهی تمام است. شوخی نیست واقعاً نگرانم.

پوشش ظاهری مادر نادرست بود و درست اما چرا آن طفل معصوم را ویزیت نکردند به بهانه قانون بودن، برای من تعجب است؛ اسلامی که راه انداخته‌اند حتی الفش هم نیست.

آقایان چشم ها را فرو گیرید. نیاز به سرکوب نیازها نیست. از راه درست اقدام و به حد خود قانع باشید.

خانم‌ها لطفاً مواظب حفظ پوشش درست خود باشید. نیاز به خود جلوه گری فراوان نیست. از راه درست اقدام و به حد خود قانع باشید.

این‌ها هم سخنان من نیست. قرآن مطالعه شود همه چیز گویا و واضح است.

.

.

.

  • سجاد ش.ب

تو

۰۶
ارديبهشت

به نام رب النور


چرا چرخ روزگار این گونه برایم می‌گذرد؟

خود نیز نمی‌دانم

خسته‌ام از هرچه که در من متولد می‌شود وخسته از هرچه که می‌خواهم و نمی‌شود.

این حسادتی که رخنه در سرنوشتم داردو از آن بالا می‌رود تا آن را ببلعد از چه نشئت می‌گیرد؟

مگر در من چه نهفته است که اینگونه عطش روز گار برای خسته کردن من اسبش را زین کرده؟

کاش سرچشمه‌ای داشت آن وقت تکلیف مشخص بود.

مجبورم هرچه که دارم را رها کنم. اما خوب که نگاه می‌کنم از همان بدو تولد چیزی به همراه نداشتم که بخواهم رهایشان کنم.

نور خدا از همان ابتدا در من گم بود.

مجبور بودم تا خود را از همان ابتدا رها کنم اما رها در چه؟

همواره احساس خلائی در وجودم احساس می‌کردم. هر بار این روز گار بی رحم ذره ذره مرا در تشنگی بی‌حد خودش حل می‌نمود.

تا که تو همراه آن آمدی. تشنگی تلخ روزگار مرا بلعیدی، نور خدایم را به من بازگرداندی و مرا در خودت رها کردی.

رها بودن در تو حس زندگی را هر لحظه در من شعله ورتر می‌ساخت. اما فراموش کرده بودم که تو خود درگیر این اصل بی‌اساس هستی.

نمی‌دانستم هرچه بیشتر در درون تو غرق شوم از تو دورتر خواهم شد.

کاش این من خسته با دیدن تو نیز خسته می‌ماند.

....

  • سجاد ش.ب

دنبال نشانه

۰۱
ارديبهشت

به نام خالق بی همتا


 

دنبال نشانه می گردم برای حال خوب که نه فقط برای اینکه مطمئن باشم توبه‌ام پذیرفته شده...

چند اتفاق خوب و چند نشانه دریافت کردم اما نمی‌دانم چرا ترس دارم از گذشته‌ام؛ مگر نباید توکل کرد و ادامه داد...

شاید وسوسه است که نشانه را خوب جلوه می‌نماید...

می ترسم وارد راهی شوم که در مسیرش هزاران چاه نهفته باشد...

  • سجاد ش.ب

من

۲۵
فروردين

همواره در من، یک من با من دیگر برای تصاحب من با یکدیگر می‌جنگند؛ ولی نمی‌دانند که در نهایت منم که تصمیم میگیرم کدام من با من باشد.

laughlaughblush

  • سجاد ش.ب

نشانه

۲۴
فروردين

به نام خالق زیبایی‌ها

گاه که دست و دل آدمی چه از اکراه چه از روی جهالت و چه از روی عمد و هزاران چه دیگر به گناه آلوده می‌گردد؛ کم کم آدمی از خود فاصله می‌گیرد. از خدا نه، خدا همواره وجود دارد. ما از خودی بودن خود فاصله می‌گیریم. اگر توانستیم به خود برگردیم؛ احساس ترسی نمایان می‌شود از اینکه آیا نشانه‌هایی که در زندگی مشاهده می‌کنم ناشی از کیفر گناهان است یا رحمت و بخشندگی خدا. ولی خب هر دو رحمت خدا هستند.

  • سجاد ش.ب

قضاوت

۲۰
فروردين

به نام خدایی که رحمتش بی اندازه است


علاقه چندانی به نوشتن درباره زندگی خصوصی‌ام ندارم اما خب گاهی اوقات به خاطر ضعف ایمان مجبورم؛ چون که با تمام سختی‌ها تنها باید اعتقاد به راز و نیاز با خدا داشت؛ همچون علی(ع) که شبانه‌های زیادی در آغوش خداوند به گریستن و راز و نیاز می‌پرداخت.

من که در حد و حدود آن بزرگوار نیستم؛ اگر نگویم واژه‌ها در پی مجنون کردن ذهنم رقص کنان چرخ می‌زنند...

امروز که به خانه آمدم شروع کردم به صحبت کردن درباره اینکه فردای شغلی خود را چگونه انتخاب کنم؟:

1- تا پایان خدمت وظیفه سه ماه بیشتر نمانده، الان که سرباز هستم و پیشنهاد ماندن بعد خدمت از طرف شرکتی که در آن به عنوان سرباز امریه مشغول کارم

2- موقعیت شغلی خوبی که لطف و رحمت خدا و عنایت امام رضا(ع) باعث شد تا پیشنهادی هم از یکی از شرکت های پیمانکاری حرم مطهر امام رضا(ع) داشته باشم

هر دو شرایط خوبی دارند با این تفاوت که اولی تخصص من نیست و جای پیشرفت ندارد و 2 سال با تنفر تن به انجام آن دادم ولی امکان تعدیل شدن کمتر است ولی دومی تخصص من است ولی در این 2 سال آن را فراموش کرده‌ام و امکان تعدیل شدن بیشتر

الحمدلله از هر دوطرف تأییدی نسبی گرفته ام جهت حضور

تا مطرح کردم که دومی مورد علاقه من است فردی شروع به تاختن به من کرد و گفت مورد اول مناسب تر است و من در پی توضیحات و ادله فراوان که این و آن است؛ ناگاه بحث اینکه تو همواره راهنمایی مرا نادیده گرفته ای و اوضاعت این است پس هر کار که میخواهی بکن...

دلیل دلخوری او را نمی دانم ولی ناخودآگاه یاد گذشته خودم افتادم که چه شد اوضاعم این است؟ همه این مطالب به یکباره از ذهنم گذشت:

پسری بودم که در زندگی از همان اول حیای خاصی داشتم؛ بر خلاف دیگر پسران که علاقه زیادی به پوشیدن لباس نیم آستین و یا شلوارک نشان می دادند من آن‌ها را از روی لباس‌های آستین دارم می پوشیدم فقط برای اینکه خانواده ناراحت نشوند و عقیده خودم را نیز آسیب نزنم.

تنها 3 سال داشتم. قبل‌تر هم وقتی 2 سال داشتم یادم می‌آید که خوبی ها را می‌دانستم و همینطور بدی‌ها را یادم می‌آید در جشن تولد خواهرم که مرا به همراه او برای فوت کردن شمع‌ها بردند در دل می‌دانستم که این کار سبب ناراحتی خواهرم می‌شود با زبان بی زبانی می‌گفنم نمی‌خواهم فوت کنم اما در نهایت با اصرار افراد حاضر انجام دادم آنچه را که نمی‌خواستم...

ادامه‌ی زندگی‌ام همینطور گذشت نمی‌خواهم بگویم که پیغمبرزاده‌ام اما واقعاً می‌دانستم(در حقیقت همه ما می‌دانیم) و خلاف دلم عمل می‌کردم آن هم تنها به خاطر بزرگترها...

با بقیه فرق داشتم؛ دوستانم در مدرسه خرج می‌کردند و من پس انداز برای کمک به معیشت خانواده

به اندازه می‌خوردم و به لطف خدا ذهنی قوی داشتم... از همان دوران ابتدایی علاقه زیاد به کار داشتم؛ دوستانم در تعطیلات تابستان به دنبال تفریح و من از سوم ابتدایی با اصرار من، من را به مکانیکی بردند.

لمس بدی‌ها در من از همان طفولیت آغاز شد. کم کم دروغ گفتن‌های کوچک را در مدرسه از دوستانم یاد گرفتم اما در دل همواره خود را سرزنش می‌کردم ولی باز با این حال همان بچه ای بودم که مادرها آرزویشان بود.

درس می‌خواندم، کم خرج ترین فرد خانواده بودم، تابستان‌ها از هنرستان جدی کار می‌کردم.

فرزاندان فامیل باید برای من الگو می‌بودند(فقط به خاطر پرحرف تر بودن نسبت به من) و من برای آن‌ها. فرزندان فامیل همه نوع امکاناتی داشتند؛ چون من نداشتم از طرف آن‌ها همواره طرد می‌شدم.

این روال گذشت و ادامه پیدا کرد خود را در درس و کار غرق کرده بودم فقط برای بهبود اوضاع خود و خانواده در این بین با مشکلات عدیده‌ای دست و پنجه نرم می‌کردم که واقعا توان گفتنش نیست...

به دانشگاه رسیدم برای تحصیلات کاردانی تصمیم گرفتم که تمرکز را دیگر بر درس بگذارم و این را حق خود می‌دانستم اما امان از آزار های روحی و روانی آن فرد که چرا کار نمی‌کنی؟ فلانی هم درس می‌خواند هم کار می‌کند(فلانی تازه کار کردن را شروع کرده بود بدون دغدغه و دلشوره) و ...

گویی تا قبل این کار نمی‌کردم... می‌دانستم لطمه می‌بینم اما باز به خودم فشار آوردم از سال دوم دانشگاه که تصادف کردم و تمام هزینه‌ها را نیز خود پرداخت کردم تصمیم گرفتم که دانشگاه را رها کنم اما باز به لطف خدا در آزمون بعدی هم قبول شدم . دوستان زیادی داشتم ولی حقیقت هیچ یک از اطرافیانی که داشتم در حد من در مضیقه و تلاش نبودند...

تصمیم به رفتن به خدمت سربازی گرفتم؛ نزدیک دوسال خفت. فقط این اواخر اوضاع بهتر شد.

در این دوسال هم باز هم سعی کردم در کنار خانواده و کمک حال باشم و از آموزش دیدن خود زدم برای فرصت های شغلی که ممکن بود در آینده نصیبم شود.

نمی‌دانستم که برای دوستانم نیز رقیب شده‌ام و وقتی بعد این همه مدت که آشفتگی مرا می بینند می‌گویند تحصیل کردی چه شد ما از تو جلوتریم. یا یادت هست فلان جا که تو بودی کارها فلان قدر زمان می برد ما بهتر انجام می دهیم الآن(در صورتی داستان چیز دیگری است). زندگی برای رقابت نیست اگر قرار است رقابتی باشد باید برای نیکی کردن باشد و ...

از هیچ یک از تصمیم هایی که گرفتم ناراضی نیستم؛ چون تماماً وظیفه خود را انجام دادم و همواره خدا را شاکرم و اگر مضیقه ایست می‌دانم که بابت گناهانی است که مرتکب شدم.

اما دلشکسته شدن و تأیید نشدن از جانب نزدیکانت مضیقه‌ایست که خداوند برای هیچ فردی نیاورد.

دلم به رحمت خدا قرص است به غفارالذنوب بودنش و تنها بر او توکل کرده‌ام و با وجود دلشکستگی‌هایم ...

اگر این تجربه را نوشته‌ام تنها به این دلیل است که شاید کسی نیاز به تأیید شدن داشته باشد و قضاوت نشدن

بدانیم واقعاً تأثیر گذار است.

تنها دلهای قوی و با ایمانند که تحمل بسیار دارند...

.

.

.

شب خوش

:)

  • سجاد ش.ب

به نام اول و آخر هرچه سرآغاز و پایان است


هر روز دلگیرتر از دیروز، هر روز گوشه گیرتر از دیروز؟

اما به چه علت؟

می‌گویند بد درونگرایی هستی و افراط زیادی می‌ورزی؛ اما کسی از حس و حال درونم که گاه چنان زبانه می‌کشد برای صحبت کردن خبر ندارد.

دیگرانی که می‌بینم سخن بی‌راهه زیاد می‌گویند؛ از شوخی‌های نابجایی که اصلاً در خور انسان نیست تا لطیفه سرایی برای تمسخر یکدیگر یا معاشرت فقط برای جلوه گری آنچه دارند و... .

به ندرت می‌توان از میان سخنانشان، سخن در آورد.

گاهاً مجبورم تکه پازلی اجباری شوم برای به دوش کشیدن گناه بودن در میان دیگر تکه پازل‌ها و هم رنگ شدن با آن‌ها.

همه هم از سواد فقط لفظ آن را یاد گرفته‌اند.

آن که هم از خدا سخن می‌گوید رفتارش غیر خدایی است.

خدا در سخنانمان پیدا نیست. در عمل و رفتارمان پیدا نیست.

یا بهتر بگویم در دل‌هایمان پیدا نیست.

نباید سعی کنم پازلم را عوض کنم؛ باید تصویرم را عوض کنم و تأثیرم را بر دیگران بگذارم تا هم رنگ من شوند.

اما خود نیز در جهل مرکب مانده‌ام. تنها تفاوتم با دیگران سکوتم است؛ اگر بخواهم می‌توانم مانند آن‌ها سخن بگویم اما افکارم نمی‌گذارند. دلم نمی‌گذارد...

دلم سخت تنگ است برای فهمیده شدن، برای فهماندن، برای محبت کردنی که کم کم دارم از یاد می‌برم.

تکلم نعمت بسیار بزرگی است که امیدوارم پروردگارمان از ما دریغ نکند؛ همین‌طور خیلی چیزهای دیگر هم ...

عاشق طبیعت و فصل های زیبایش هستم؛ خیلی وقت است که طبیعت را به فراموشی سپرده‌ام؛ شاید تصمیم به سفر بگیرم برای تازه شدن...

تنها یا با یک هم صحبت خوب 

.

.

.

 

 

  • سجاد ش.ب