قضاوت
به نام خدایی که رحمتش بی اندازه است
علاقه چندانی به نوشتن درباره زندگی خصوصیام ندارم اما خب گاهی اوقات به خاطر ضعف ایمان مجبورم؛ چون که با تمام سختیها تنها باید اعتقاد به راز و نیاز با خدا داشت؛ همچون علی(ع) که شبانههای زیادی در آغوش خداوند به گریستن و راز و نیاز میپرداخت.
من که در حد و حدود آن بزرگوار نیستم؛ اگر نگویم واژهها در پی مجنون کردن ذهنم رقص کنان چرخ میزنند...
امروز که به خانه آمدم شروع کردم به صحبت کردن درباره اینکه فردای شغلی خود را چگونه انتخاب کنم؟:
1- تا پایان خدمت وظیفه سه ماه بیشتر نمانده، الان که سرباز هستم و پیشنهاد ماندن بعد خدمت از طرف شرکتی که در آن به عنوان سرباز امریه مشغول کارم
2- موقعیت شغلی خوبی که لطف و رحمت خدا و عنایت امام رضا(ع) باعث شد تا پیشنهادی هم از یکی از شرکت های پیمانکاری حرم مطهر امام رضا(ع) داشته باشم
هر دو شرایط خوبی دارند با این تفاوت که اولی تخصص من نیست و جای پیشرفت ندارد و 2 سال با تنفر تن به انجام آن دادم ولی امکان تعدیل شدن کمتر است ولی دومی تخصص من است ولی در این 2 سال آن را فراموش کردهام و امکان تعدیل شدن بیشتر
الحمدلله از هر دوطرف تأییدی نسبی گرفته ام جهت حضور
تا مطرح کردم که دومی مورد علاقه من است فردی شروع به تاختن به من کرد و گفت مورد اول مناسب تر است و من در پی توضیحات و ادله فراوان که این و آن است؛ ناگاه بحث اینکه تو همواره راهنمایی مرا نادیده گرفته ای و اوضاعت این است پس هر کار که میخواهی بکن...
دلیل دلخوری او را نمی دانم ولی ناخودآگاه یاد گذشته خودم افتادم که چه شد اوضاعم این است؟ همه این مطالب به یکباره از ذهنم گذشت:
پسری بودم که در زندگی از همان اول حیای خاصی داشتم؛ بر خلاف دیگر پسران که علاقه زیادی به پوشیدن لباس نیم آستین و یا شلوارک نشان می دادند من آنها را از روی لباسهای آستین دارم می پوشیدم فقط برای اینکه خانواده ناراحت نشوند و عقیده خودم را نیز آسیب نزنم.
تنها 3 سال داشتم. قبلتر هم وقتی 2 سال داشتم یادم میآید که خوبی ها را میدانستم و همینطور بدیها را یادم میآید در جشن تولد خواهرم که مرا به همراه او برای فوت کردن شمعها بردند در دل میدانستم که این کار سبب ناراحتی خواهرم میشود با زبان بی زبانی میگفنم نمیخواهم فوت کنم اما در نهایت با اصرار افراد حاضر انجام دادم آنچه را که نمیخواستم...
ادامهی زندگیام همینطور گذشت نمیخواهم بگویم که پیغمبرزادهام اما واقعاً میدانستم(در حقیقت همه ما میدانیم) و خلاف دلم عمل میکردم آن هم تنها به خاطر بزرگترها...
با بقیه فرق داشتم؛ دوستانم در مدرسه خرج میکردند و من پس انداز برای کمک به معیشت خانواده
به اندازه میخوردم و به لطف خدا ذهنی قوی داشتم... از همان دوران ابتدایی علاقه زیاد به کار داشتم؛ دوستانم در تعطیلات تابستان به دنبال تفریح و من از سوم ابتدایی با اصرار من، من را به مکانیکی بردند.
لمس بدیها در من از همان طفولیت آغاز شد. کم کم دروغ گفتنهای کوچک را در مدرسه از دوستانم یاد گرفتم اما در دل همواره خود را سرزنش میکردم ولی باز با این حال همان بچه ای بودم که مادرها آرزویشان بود.
درس میخواندم، کم خرج ترین فرد خانواده بودم، تابستانها از هنرستان جدی کار میکردم.
فرزاندان فامیل باید برای من الگو میبودند(فقط به خاطر پرحرف تر بودن نسبت به من) و من برای آنها. فرزندان فامیل همه نوع امکاناتی داشتند؛ چون من نداشتم از طرف آنها همواره طرد میشدم.
این روال گذشت و ادامه پیدا کرد خود را در درس و کار غرق کرده بودم فقط برای بهبود اوضاع خود و خانواده در این بین با مشکلات عدیدهای دست و پنجه نرم میکردم که واقعا توان گفتنش نیست...
به دانشگاه رسیدم برای تحصیلات کاردانی تصمیم گرفتم که تمرکز را دیگر بر درس بگذارم و این را حق خود میدانستم اما امان از آزار های روحی و روانی آن فرد که چرا کار نمیکنی؟ فلانی هم درس میخواند هم کار میکند(فلانی تازه کار کردن را شروع کرده بود بدون دغدغه و دلشوره) و ...
گویی تا قبل این کار نمیکردم... میدانستم لطمه میبینم اما باز به خودم فشار آوردم از سال دوم دانشگاه که تصادف کردم و تمام هزینهها را نیز خود پرداخت کردم تصمیم گرفتم که دانشگاه را رها کنم اما باز به لطف خدا در آزمون بعدی هم قبول شدم . دوستان زیادی داشتم ولی حقیقت هیچ یک از اطرافیانی که داشتم در حد من در مضیقه و تلاش نبودند...
تصمیم به رفتن به خدمت سربازی گرفتم؛ نزدیک دوسال خفت. فقط این اواخر اوضاع بهتر شد.
در این دوسال هم باز هم سعی کردم در کنار خانواده و کمک حال باشم و از آموزش دیدن خود زدم برای فرصت های شغلی که ممکن بود در آینده نصیبم شود.
نمیدانستم که برای دوستانم نیز رقیب شدهام و وقتی بعد این همه مدت که آشفتگی مرا می بینند میگویند تحصیل کردی چه شد ما از تو جلوتریم. یا یادت هست فلان جا که تو بودی کارها فلان قدر زمان می برد ما بهتر انجام می دهیم الآن(در صورتی داستان چیز دیگری است). زندگی برای رقابت نیست اگر قرار است رقابتی باشد باید برای نیکی کردن باشد و ...
از هیچ یک از تصمیم هایی که گرفتم ناراضی نیستم؛ چون تماماً وظیفه خود را انجام دادم و همواره خدا را شاکرم و اگر مضیقه ایست میدانم که بابت گناهانی است که مرتکب شدم.
اما دلشکسته شدن و تأیید نشدن از جانب نزدیکانت مضیقهایست که خداوند برای هیچ فردی نیاورد.
دلم به رحمت خدا قرص است به غفارالذنوب بودنش و تنها بر او توکل کردهام و با وجود دلشکستگیهایم ...
اگر این تجربه را نوشتهام تنها به این دلیل است که شاید کسی نیاز به تأیید شدن داشته باشد و قضاوت نشدن
بدانیم واقعاً تأثیر گذار است.
تنها دلهای قوی و با ایمانند که تحمل بسیار دارند...
.
.
.
شب خوش
:)
- ۰۴/۰۱/۲۰
- ۵۴ نمایش
بخش دیگه ای هم اضافه کنم
شما در کودکی بزرگ مردی بودی که در عین گذروندن دوران طفولیت پختگی رو تجربه کرده ، الان هم پختگی کامل تر شده و هنوز هم جا داره ..
پس از پختگی که بدست آوردی استفاده کن و تکیه کن به خدا✨️