شرح دیوانگی

... دلنوشته‌هایی از طلوع تا غروب دیوانگی ...

شرح دیوانگی

... دلنوشته‌هایی از طلوع تا غروب دیوانگی ...

شرح دیوانگی

خیلی عادت به صحبت کردن ندارم؛ حتی وقتی می‌خواهم با خدایم دردودل کنم یا با من دیگرم.
شاید دچار زمزمه ذهن شده باشم اما هرچه علت و معلول است را کنار می‌گذارم و تنها می‌نویسم از من و از خاطری که دیگر با من نیست و در من نیست...

طبقه بندی موضوعی

۱۶ مطلب با موضوع «دلنوشته» ثبت شده است

خواب و افکار

۱۲
خرداد

به نام خدا


خواب دیدن هم فکر کنم سطوحی دارد

مادرم گاهی خواب‌های دقیقی می‌بیند با اینکه در عالم واقعیت کاملاً از موضوع دور است؛ اما وقتی تعریف می‌کند همه را انگشت به دهان می‌گذارد. دل قرص و محکمی دارد. 

داشتم به این فکر می‌کردم که من در چه سطحی از این سطوح قرار دارم؟

خواب های آشفته و پریشان مطابق با اعمال و افکار پریشانم. مثلاً چند وقت پیش دوست داشتم از دکتری که مراجعه کرده بودم رفتار بهتری ببینم جهت درمان و اینکه بیشتر با او صحبت کنم تا بهتر بتواند بیماری را تشخیص دهد. خب قاعدتاً در واقعیت رخ نداد اما در خواب چرا. یا در بیان می‌گشتم و از خوانش نوشته های جمع بیانی ها لذت می‌بردم. متنی نظرم را جلب کرد. خواب نویسنده متن را دیدم :)). یا کتاب شعری از شاملو می‌خواندم در خواب شعری گفتم که خیلی به مذاقم خوش آمده بود ولی هرچه فکر کردم یادم نیامد:(.

نعمت دیدن خواب‌های نشانه دار ظاهراً به هرکسی داده نمی شود اما خب به نظرم اگر عمل و افکارمان را کم کم اصلاح کنیم شاید در این عالم فوق تصور یک سری آگاهی ها و یا راهنمایی ها نصیبمان شود.

شما چطور؟

  • سجاد ش.ب

به نام خدا


همگی می‌دانند ولی خب گفتنش ضرر ندارد:

می گویند بین نماز مغرب و عشاء نمازی 2 رکعتی مستحبیست عیناً شبیه نمازهای صبح با این تفاوت که بعد از سوره اخلاص آیه " و واعدنا موسی ثلاثین ..... " را بخوانیم؛ جهت شرکت در ثواب زیارت حج حاجیان.

باید در ده روز اول ماه ذی الحجه خوانده شود.

دیر نوشتم .... 

التماس دعا

  • سجاد ش.ب

به نام خالق دوستی ها


قبلاً در موردش صحبت کرده بودم فکر کنم. شخصی که آمد تا گویا مرا تغییر دهد و من سخت تغییر.

اسمش رضا بود. شخصیتی محکم ولی کمی خجالتی. به شدت معتقد به خدا که به نقل از خودش زمانی که بیماری کوچکی گریبانگیرش شده بود؛ در تب سوزان و هذیان گویان نصف شب خانواده را عاصی کرده بود که باید هر طور شده برود مسجد برای ادای نماز واجب. بشدت باهوش و با استعداد.

اکثر کارهایش را به تنهایی انجام می داد.

خلاصه که نقل محافل بود در جمع های دوستانه. هم من هم او.

ما هم که احساساتی و دنبال کمال و کمالگرایان. ندیده برادر خود می دانستمش چه برسد وقتی که دیدمش.

از خیلی جهات شبیه هم بودیم ولی با این تفاوت که او خدایش را خیلی وقت بود که یافته بود و من همچنان گریزان از او. عمل او خالص بود و عمل من از روی تظاهر.

برنامه ها باهم ریختیم. بدون هم بودن برای ما معنا نداشت. مدرسه، سرکار، دانشگاه و ... باهم بودیم و البته همراه با چند تن دیگر که آن ها هم کم از رضا نبودند برای من.(بنویسم اینو حتماً که دلخور نشوند)

ولی خب فعلا بحث سر رضاست چون او را ازدست داده‌ام.

این خود نبودن، با خدا نبودن برای من تبعاتی داشت؛ در اوج به رخ کشیدن استعدادمان و شکوفایی در کار و تحصیل که تعجب استادان دانشگاه، دوستان، فامیل و صاحبکارمان را برانگیخته بود اتفاقات بد در زندگی من شروع کرد به نمایان شدن.

یکی یکی پشت سر هم. فاصله من و رضا از هم بیشتر و بیشتر شد. روابط سرد و سرد تر. نمی دانم چه شد که باخود گفتم رضا دیگر رضای سابق نیست. تصمیم به قطع ارتباط با او گرفتم. اما واقعیت این بود که من بودم که زیر فشار مشکلات زودرنج شده بودم.

بارها پیام از جانب دوستان برای تحکیم ارتباطمان و بی اعتنایی از جانب من و او.

ارتباط قطع شد. رضا مسیرش عوض شد. من هم.

با اینکه فقط یکی از عزیزانم را ازدست داده بودم . احساس تنهایی می کردم. دنبال گوشی بودم برای شنیدن حرف هایم. دنبال برادر گمشده خودم.

به رضا فکر می کردم. مسیری که باهم طی کردیم. مسیری که قرار بود برویم. کمی دقیق تر نگاه کردم. دیگر من دنبال رضا نبودم دنبال کسی بودم که رضا عملش را برای او خالص کرده بود.

او را یافتم اما دیر یافتم...

امیدوارم بابت این دیر رسیدن بخشوده شوم.

حال محافلی از دوستانی را میبینم که زمانی گویا جمع چند نفره ما الگوی آنها بود.

محافلی موفق.

هفته پیش در یکی از همین محفل های کاری که رفته بودم جهت تجدید دیدار بعد از مدت ها. اتفاق مشابهی برای دوستان افتاده بود. نگران شدم. به حرف های آن ها تماما سراپا گوش دادم و ما جرا ها گفتم ...

انشالله که خیر هست...

 

  • سجاد ش.ب

التماس دعا

۰۵
خرداد

به نام اجابت کننده هر که او را می‌خواند


فرصت نوشتن برای شما عزیزان اندک است و مشغله بسیار و عذرخواهم از دیدگان زیبایتان...

فقط برای اینکه سعی کنم نظم بودن در اینجا را فراموش نکنم به نوشتن این مطلب کفایت می‌کنم...

التماس دعا...

شدیداً محتاج گوشه نگاهی از سوی خدا و دعای شما عزیزان هستم

  • سجاد ش.ب

داروی جسم وجان

۳۱
ارديبهشت

به نام خالق بی همتا


لا حول و لا قوت الا بالله العلی العظیم 7 مرتبه

اللهم الجعلنی فی درعک الحصینت التی تجعل فیها من ترید 3 مرتبه

صبح و شب

اتفاقی در پارکینگ ساختمان کناری محل کار دیدم.

حکمتی در آن دانستم.

تصمیم به خواندن گرفتم.

واقعا تاثیر داشت.

یاد خدا همواره تاثیر گذار است.

  • سجاد ش.ب

چگونه؟

۲۱
ارديبهشت

به نام هرچه از اوست


سخت است بخواهی و بخواهد اما تقدیر جور دیگری رقم بخورد...

اصلاً می شود آدمی، کسی را که تغییر مثبت گسترده ای در زندگی اش به وجود آورده و حال موجودیتی در زندگی اش ندارد را فراموش کند؟ (قطعاً که هدایت خدا بوده اما وسیله اوست)

اگر این فراموش نکردن تبدیل به نقطه ضعف آدمی شود چه کند؟

باید فراموش کرد؟چگونه؟

باید کنار آمد؟چگونه ضعف را برطرف کنیم؟

ذهنم پر شده از چگونه های فراوانی که بی دلیل آزارم می دهند...

  • سجاد ش.ب

اقتضای شاد بودن

۱۸
ارديبهشت

به نام خدا


شاد بودن اقتضای زمان خود را دارد. هر شاد بودنی به معنای آنچه که باید باشد نیست. گاه حس و حالمان از رفتار و گفتار دیگران مشعوف می شود. گاه از سخن نعز و لطیف. گاه از انجام کاری که به مقصود می رسانیم. گاه خواندن نکته ای پاره خطی کتابی. بهانه های شاد بودن زیاد است اما مهم شاد ماندن است. حسی که گریز داشته باشد و همچون ماهی لیزی از کف برود مانند این است که اصلا وجود نداشته است. تنها شیرینی لمس و غوطه خوردن آن به یاد می ماند. یا همچون دانه برف زیبایی که در دستان آدمی آب می شود و فرصت نگاه به آن اندک است. هر جای این جهان را که بنگری امثال و تمثیل و حکایت فراوان است. فقط باید خوب نگاه کرد. حق با سهراب سپهریست که می گوید چشم ها را باید شست و جور دیگری باید دید.

اما شادی حقیقی در چه نهفته است؟

غیر از این است که انسان همواره به دنبال تکیه گاهی برای پوشاندن نقاط ضعفش بوده است و همواره به دنبال آرامشی توأم با لذت بوده.

بحث سر نقاط ضعف نیست چون که انسان ضعیف آفریده شده و این غیر قابل انکار است. می توان ضعیف بود اما شاد زندگی کرد.

بحث سر اینست تا زمانی که دل را، عقل را تسلیم اراده ای که تو را خلق کرده نکنی رنگ شادی را نمی بینی. آن وقت است که حتی اگر در مشقتی بیفتی نیز آن سبب شادی تو می گردد.

گاه سخنانم را بیان می کنم تا باور دیگران را سبک و سنگین کنم. بعد باور خودم را.

  • سجاد ش.ب

به نام خالق نشانه ها


چند روزیست سوزن خواندنم بر سوره یوسف گیر کرده است.

دنبال لحن مناسبی می‌گردم برای خواندن؛ نمی‌توانم.

یکبار خوانده‌ام و سطحی نگریسته‌ام اما می‌خواهم درست خواندن را فرا گیرم. بفهمم. خلاصه که گیر بودم و هستم.

از دوست عزیزی پیشنهاد خواندن فی الحقیقه العشق را دریافت کرده بودم. تا دیشب میل به خواندن نداشتم. دیشب که نسخه الکترونیکی آن را دانلود کردم. برایم جالب بود. در ابتدای رساله سومین آیه از همان سوره‌ای بود که سوزنم گیر کرده.

سوره یوسف.

شروع به خواندن کردم در بخش‌هایی باز هم سوره یوسف. داستان یوسف. عشق به یوسف.

نمی‌دانم اتفاقی است؟

نشانه است؟

دوباره باید با تأمل بیشتری بخوانم؟

مقصود چیست؟ شاید بخش‌هایی از اتفاقات سوره نزدیک به زندگی من باشد! اما ...

شاید باید تصمیم بگیرم.

حقیقتاً رساله زیبایی است اما کمی گنگ است. به آسانی فهمیده نمی‌شود.

از آن دوست بیانی کمال تشکر را دارم.

  • سجاد ش.ب

ویزیت برای حجاب

۱۲
ارديبهشت

به نام خدا


چند روز پیش که جهت درمان به درمانگاه رفته بودم ناگهان در میانه راهرو، درست در قسمت جلوی پذیرش خواهران ناگهان صدای فریاد مادری بلند شد؟

آدمی نیز که کنجکاو. تا سر ها همچون ارتش خبردار به سمت ماجرا چرخید؛ صدای فریاد گوش خراشی که درکی از احوالات مریض احوالان نداشت بلند شد و شدت بحثی که به وجود آمده بود بالا گرفت.

از ماجرا خیلی دور بودم اما وقتی به خود آمدم دیدم حیف است کنجکاوی فقط درباره یک موضوع باشد؛ سعی کردم همچون یک فیلم بردار قابل همه افراد داخل درمانگاه را وارسی کنم.

از شدت هیجانی که در چهره‌ها مشخص بود؛ نیاز به پاپ کرن به شدت احساس می‌شد اما برای ختم ماجرا و کمک به بهتر شدن شرایط خیر.

اما ماجرا چه بود؟

به علت نداشتن حجاب مادر از صدور نوبت برای معاینه فرزند تب دار خودداری می‌کردند!!

و این یکی از عجیب‌ترین قوانینی بود که مزین به نام اسلام شده بود و بنده حقیقتاً تا به این لحظه مشاهده نکرده بودم.

درست است و موافقم که باید به عنوان مسلمان و مومن مواظب پوشش خود باشیم؛ خصوصاً بانوان محترم.

این چیزی است که جزو حدودات الهی تعیین شده و خداوند سفارش به رعایت آن کرده.

همچنین با عرض پوزش از مردان و بانوان محترم؛ اگر خانم‌ها در جریان بودند که حتی شیخ جماعت هم در محافلش از شوخی با زیبایی های ظاهری زن دست بر نمی‌دارد و نقل محافل اکثر مردان چه در محیط کار چه در بازار و هزاران چه دیگر این است که نگاهشان را  به گیس فلان همکار و یا فلان شخص آلوده کنند؛ کمی در امر حجاب سفت و سخت تر رفتار می‌کردند. امیدوارم تلنگری باشد. 

جامعه‌ای که من در آن قرار دارم اگر الآن امر به معروف و نهی از منکر بر آن کارساز نگردد رو به تباهی تمام است. شوخی نیست واقعاً نگرانم.

پوشش ظاهری مادر نادرست بود و درست اما چرا آن طفل معصوم را ویزیت نکردند به بهانه قانون بودن، برای من تعجب است؛ اسلامی که راه انداخته‌اند حتی الفش هم نیست.

آقایان چشم ها را فرو گیرید. نیاز به سرکوب نیازها نیست. از راه درست اقدام و به حد خود قانع باشید.

خانم‌ها لطفاً مواظب حفظ پوشش درست خود باشید. نیاز به خود جلوه گری فراوان نیست. از راه درست اقدام و به حد خود قانع باشید.

این‌ها هم سخنان من نیست. قرآن مطالعه شود همه چیز گویا و واضح است.

.

.

.

  • سجاد ش.ب

تو

۰۶
ارديبهشت

به نام رب النور


چرا چرخ روزگار این گونه برایم می‌گذرد؟

خود نیز نمی‌دانم

خسته‌ام از هرچه که در من متولد می‌شود وخسته از هرچه که می‌خواهم و نمی‌شود.

این حسادتی که رخنه در سرنوشتم داردو از آن بالا می‌رود تا آن را ببلعد از چه نشئت می‌گیرد؟

مگر در من چه نهفته است که اینگونه عطش روز گار برای خسته کردن من اسبش را زین کرده؟

کاش سرچشمه‌ای داشت آن وقت تکلیف مشخص بود.

مجبورم هرچه که دارم را رها کنم. اما خوب که نگاه می‌کنم از همان بدو تولد چیزی به همراه نداشتم که بخواهم رهایشان کنم.

نور خدا از همان ابتدا در من گم بود.

مجبور بودم تا خود را از همان ابتدا رها کنم اما رها در چه؟

همواره احساس خلائی در وجودم احساس می‌کردم. هر بار این روز گار بی رحم ذره ذره مرا در تشنگی بی‌حد خودش حل می‌نمود.

تا که تو همراه آن آمدی. تشنگی تلخ روزگار مرا بلعیدی، نور خدایم را به من بازگرداندی و مرا در خودت رها کردی.

رها بودن در تو حس زندگی را هر لحظه در من شعله ورتر می‌ساخت. اما فراموش کرده بودم که تو خود درگیر این اصل بی‌اساس هستی.

نمی‌دانستم هرچه بیشتر در درون تو غرق شوم از تو دورتر خواهم شد.

کاش این من خسته با دیدن تو نیز خسته می‌ماند.

....

  • سجاد ش.ب