شرح دیوانگی

... دلنوشته‌هایی از طلوع تا غروب دیوانگی ...

شرح دیوانگی

... دلنوشته‌هایی از طلوع تا غروب دیوانگی ...

شرح دیوانگی

خیلی عادت به صحبت کردن ندارم؛ حتی وقتی می‌خواهم با خدایم دردودل کنم یا با من دیگرم.
شاید دچار زمزمه ذهن شده باشم اما هرچه علت و معلول است را کنار می‌گذارم و تنها می‌نویسم از من و از خاطری که دیگر با من نیست و در من نیست...

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲ مطلب با موضوع «دلنوشته» ثبت شده است

به نام اول و آخر هرچه سرآغاز و پایان است


هر روز دلگیرتر از دیروز، هر روز گوشه گیرتر از دیروز؟

اما به چه علت؟

می‌گویند بد درونگرایی هستی و افراط زیادی می‌ورزی؛ اما کسی از حس و حال درونم که گاه چنان زبانه می‌کشد برای صحبت کردن خبر ندارد.

دیگرانی که می‌بینم سخن بی‌راهه زیاد می‌گویند؛ از شوخی‌های نابجایی که اصلاً در خور انسان نیست تا لطیفه سرایی برای تمسخر یکدیگر یا معاشرت فقط برای جلوه گری آنچه دارند و... .

به ندرت می‌توان از میان سخنانشان، سخن در آورد.

گاهاً مجبورم تکه پازلی اجباری شوم برای به دوش کشیدن گناه بودن در میان دیگر تکه پازل‌ها و هم رنگ شدن با آن‌ها.

همه هم از سواد فقط لفظ آن را یاد گرفته‌اند.

آن که هم از خدا سخن می‌گوید رفتارش غیر خدایی است.

خدا در سخنانمان پیدا نیست. در عمل و رفتارمان پیدا نیست.

یا بهتر بگویم در دل‌هایمان پیدا نیست.

نباید سعی کنم پازلم را عوض کنم؛ باید تصویرم را عوض کنم و تأثیرم را بر دیگران بگذارم تا هم رنگ من شوند.

اما خود نیز در جهل مرکب مانده‌ام. تنها تفاوتم با دیگران سکوتم است؛ اگر بخواهم می‌توانم مانند آن‌ها سخن بگویم اما افکارم نمی‌گذارند. دلم نمی‌گذارد...

دلم سخت تنگ است برای فهمیده شدن، برای فهماندن، برای محبت کردنی که کم کم دارم از یاد می‌برم.

تکلم نعمت بسیار بزرگی است که امیدوارم پروردگارمان از ما دریغ نکند؛ همین‌طور خیلی چیزهای دیگر هم ...

عاشق طبیعت و فصل های زیبایش هستم؛ خیلی وقت است که طبیعت را به فراموشی سپرده‌ام؛ شاید تصمیم به سفر بگیرم برای تازه شدن...

تنها یا با یک هم صحبت خوب 

.

.

.

 

 

  • سجاد ش.ب

هم مسیر

۱۶
فروردين

کمر خم کرده‌ام اما هنوز زمین نخورده‌ام؛ حال که فکر می‌کنم همچون سر بریده‌ای که هنوز وهم بودن دارد وهم ایستادن دارم و همچنان سرخوش به تحمل این فشارها ولی حقیقت اینست که از خیلی وقت پیش زمین خورده‌ام.

چه سود داشت این خاک خوردن و در خون که نه در لجنزاری از خود نبودن غلطیدن؟

آنکس که سر و سرش رفت من نبودم؛ دیگرانی از من بودند که مرا از خود دور کرده بودند.

من خاک ندانسته‌ای خوردم از تنهایی‌هایم، از دلبستگی‌هایم، که طعم شیرینش گویای وصال با خود بود.

آری من خاک خود خوردم و نمک گیر خود شدم.

حال باید جبران کنم آنچه را که تا به الآن بدان نپرداخته‌ بودم. به خودم و خالقم. خالقم بود که مرا به خاک انداخت.!

او را شاکرم که مرا با خود آشتیم داد و معنای مرا در من زنده کرد.

در گذشته قلبم در پی نوازش دستانی از جنس خواستن بود؛ کلید تسخیر قلبم در دسترس همگان بود. آن خواستن‌ها همیشگی نبود و همین بود که مرا مجنون محبت دیگران کرده بود.

از همان اول باید کلید تسخیر قلبم را در اختیار خالقم قرار می‌دادم. فقط او می‌تواند قلبم را به طور همیشگی نوازش کند و بهترین خواستن‌ها را برایم بخواهد.

مسیری که می‌خواهم در آن قدم گذارم سخت نیست؛ فقط به گونه‌ای آن را از برم که فراموشی‌اش در من بیشتر از حفظیاش است.

باید دنبال روی راهنمای راهم باشم؛ همراه با همراه راهم.

راه و راهنمای راه که مشخص است اما همراهی  تو را نمی‌دانم.!

بارها به یادت انداخته‌ام که می‌مانی یا نمی‌مانی؟...


زندگی به هم مسیری نیاز دارد برای پیمودن و برای فهمیده شدن و فهماندن؛ این هم مسیر چه کسی می‌تواند باشد؟

  • سجاد ش.ب