این حس و حال اگر درونگرایی نیست پس چیست؟
به نام اول و آخر هرچه سرآغاز و پایان است
هر روز دلگیرتر از دیروز، هر روز گوشه گیرتر از دیروز؟
اما به چه علت؟
میگویند بد درونگرایی هستی و افراط زیادی میورزی؛ اما کسی از حس و حال درونم که گاه چنان زبانه میکشد برای صحبت کردن خبر ندارد.
دیگرانی که میبینم سخن بیراهه زیاد میگویند؛ از شوخیهای نابجایی که اصلاً در خور انسان نیست تا لطیفه سرایی برای تمسخر یکدیگر یا معاشرت فقط برای جلوه گری آنچه دارند و... .
به ندرت میتوان از میان سخنانشان، سخن در آورد.
گاهاً مجبورم تکه پازلی اجباری شوم برای به دوش کشیدن گناه بودن در میان دیگر تکه پازلها و هم رنگ شدن با آنها.
همه هم از سواد فقط لفظ آن را یاد گرفتهاند.
آن که هم از خدا سخن میگوید رفتارش غیر خدایی است.
خدا در سخنانمان پیدا نیست. در عمل و رفتارمان پیدا نیست.
یا بهتر بگویم در دلهایمان پیدا نیست.
نباید سعی کنم پازلم را عوض کنم؛ باید تصویرم را عوض کنم و تأثیرم را بر دیگران بگذارم تا هم رنگ من شوند.
اما خود نیز در جهل مرکب ماندهام. تنها تفاوتم با دیگران سکوتم است؛ اگر بخواهم میتوانم مانند آنها سخن بگویم اما افکارم نمیگذارند. دلم نمیگذارد...
دلم سخت تنگ است برای فهمیده شدن، برای فهماندن، برای محبت کردنی که کم کم دارم از یاد میبرم.
تکلم نعمت بسیار بزرگی است که امیدوارم پروردگارمان از ما دریغ نکند؛ همینطور خیلی چیزهای دیگر هم ...
عاشق طبیعت و فصل های زیبایش هستم؛ خیلی وقت است که طبیعت را به فراموشی سپردهام؛ شاید تصمیم به سفر بگیرم برای تازه شدن...
تنها یا با یک هم صحبت خوب
.
.
.
- ۳ نظر
- ۱۸ فروردين ۰۴ ، ۲۱:۳۳
- ۶۲ نمایش